گروه فرهنگی شمس/ رویا سلمانی: اربعین یکی از فرصتهای ناب برای درک مدینهی فاضلهایست که بشر از لحظهی هبوط در این سیارهی خاکی به دنبال درک آن است. در چند شماره همراه با یک کاروان دو نفره و نصفی تصویرهایی از این اتفاق بینظیر جهانی را به تماشا خواهیم نشست.
بخش نخست را از این لینک بخوانید
بخش دوم را از این لینک بخوانید
رزق اربعین؛ اشک و ادب
بعضی وقتها رزق این است که نزدیک حرم باشی، دستهای موج بیاید و بچسباندت به آن شبکههای نقرهای و از همان زیر قبه دست اجابتت برسد به آسمان هفتم؛ گاه اما رزق این است که درست جلوی دربِ اصلیِ ورودی حرم سیدالشهدا علیه السلام بایستی و دستهی عزاداریِ زنانه که در حلقهای محافظتی قرار دارند، از جلوی چشمت رد شوند و سینه زنان برای عرض تسلیت به محضر حضرت ارباب برسند و تو با دخترک چهارسالهی چادری که در بغلت به امام حسین مهربانش سلام میدهد و بابت دعوتش به کربلا تشکر میکند؛ سهمت فقط نگاه باشد و رزقت از تمام زیارت اربعین و مشایه همین کُنج گوشهی بیرونی حرم و ذکر دمادم الحمدلله بر لب.
گاه هم رزق این است که در خانهات بنشینی و در همین شبکههای اجتماعی چرخی بزنی و از سفرنامهی تصویریِ زائری که در نزدیکترین نقطهی دور از ضریح ایستاده، مرغ خیالت را در شب اربعین تا زیر قبه و بالای شش گوشه به پرواز در آورد. اصلا چه فرقی میکند کجای این معرکه باشی وقتی که خدا رزقی بالاتر از همهی اینها را در خاک سرشتت ریخته و آن محبت آل الله علیها سلام است. و آن عشق حسین(ع) است. چه فرقی میکند من در عراق و دور از ضریح و تو در ایران و قلبت در کنار ضریح.
از زمین و آسمان آدم است که میجوشد؛ دستهی عزاست که میخروشد. پدرِ دخترک چندباری تلاش میکند که دست دلم را به صحن حرم و ضریح برساند اما این همهمه واهمه در دل دختر کوچکم انداخته است. از رفتن من هراس دارد و هرولهی عزاداران او را در بغلم سفتتر میکرد.
دخترکان اربعینی و روضهی مصور
دل من هم لرزید و رفت به عصر عاشورا؛ به همان شبی که خیمهها فرو افتاده و دخترکان از ترس هرولهی دشمن در آن ظلمات شبِ صحرا هر کدام به کُنجی پناه برده بودند. دلم رفت تا پیش آن نازدانهی سه سالهای که چنین شبی را غایب جمع کاروانیان اُسرای کربلا بود. پا روی دلم گذاشتم. اصلا دختر کوچک بردن به زیارت اربعین هر لحظهاش روضهی مجسم است.
از همان دور به دو برادر به دو ستون آسمان عرض ادب میکنیم و آرام برمیگردیم؛ تنها میزبان است که میداند چه خونی در دل میهمانش به پا شده است… پدر آغوش میگشاید و حائلی میشود بین ما و نامحرمان؛ دوباره روضهها جان میگیرند و پای کوبان در دل پیش میروند.
بلاخره روز اربعین فرا میرسد، موکب شهدای عقیله بساطشان را جمع میکنند که به موکب اصلیشان در سامرا بپیوندند و ما ناگریز به ترک کربلا میشویم با حسرتی که در چشمهایم یخ زده است. قدم در راه نجف میگذاریم. خروجی کربلا باز هم غلغله است، عدهای میروند و عدهای بیشتر تازه از راه میرسند. دسته دسته گروههای عزاداری ایستاده و از راه دور زیارت می خوانند امسال پاکستانیها را بیشتر از سالهای قبل میبینم. با آن سبک عزاداری منحصر به فردشان؛ با آن لباسهای زیبا و خلوص بینهایتشان که از چهرهشان میبارد.
مسیری که قدم به قدم طی کردیم (و البته بخش بیشترش را طی الارض) با سرعتی بالا رد میشویم. موکبهای مسیر رفت در حال جمع شدن هستند و موکبهای مسیر برگشت از کربلا به نجف تازه جان گرفتهاند. انگار از رقابتی نفس گیر جاماندهاند و نمیخواهند انگ خدمت نکردن زوار را به جبین بگیرند. دسته دسته آب و دوغ در ماشینمان انداخته میشود. به برکت همان مای باردهاست[۱] که دخترک در آن گرما، احوالاتش به راه میماند.
نجف، خانهی پدری
خودمان را به شارع السور نجف و کوچه پس کوچههایش میرسانیم. منزل یکی از دوستانِ با واسطه رو به روی حسینیهی پاکستانیهاست. جایی که دو شب را میهمانش خواهیم بود و نزدیکی به حرم امام علی(ع) این فرصت را ارزانیمان میدارد که خودمان و دلبرک را مهمان یک زیارت اساسی کنیم.
شب اربعین است و نسبتا حرم علوی خلوت؛ خانهی پدری که انگار تمام غمهای عالم را از دوش برمیدارند و دلمان به سبکی پرهای دست خادمان میشود. حرم رفتنی حتما به شیخ انصاری، آقامصطفی خمینی و شیخ کمبانی سری میزنم و حسابی حسودیم بهشان گُل میکند که در کُنجی امن آرام گرفتهاند. دخترک اما نهایت معنویتش در حرم صلواتی است که میفرستد و سرسرهبازیها روی مرمرهای کف حرم؛ چشم برنگردانده مقنعه و چادرش را گوشه ای رها کرده و مشغول شیطنتهای کودکانهاش میشود. سیاق تمام زیارتها پس از آنکه از حرم بیرون آمدیم، هدیهای برایش به یادگار میگیریم. انگشتری نقرهای با سنگی عقیق که یادگار سالهای دورش باشد از روزهایی که زائر اربعینی بود.
روز دوم حضورمان در نجف است. سری به مسجد کوفه[۲] میزنیم. تقریبا بساط موکبها در حال جمع شدن است و شهر آن چهرهی زیبای معماریاش به ویژه در محلاتی که به نظر میرسد متمولترند را نشان میدهد. گویی زندگی به سمت روال معمول باز میگردد. از بین فروشگاههای برند روز جهان رد میشویم و در شهری که به فراخور جغرافیا زیست شبانه دارد، میچرخیم. اینجا هم اما نبود بهداشت ظاهری در شهر تقریبا غالب است در تصویر. سیم کشیهای درهم برهم در تمام شهر نمود بارزی دارد. اینجا هم وضعیت برق پایدار نیست و اگر موتور برق نباشد حکایت دم کردن موکبها تکرار میشود.
ابتدا بر مزار میثم تمار حاضر میشویم، تاریخ در ذهنم مرور میشود و تصویرها جان میگیرند. اذن ورود که میخوانم خندهام میگیرد. خدا رحمت کند اموات داوود میرباقریان را با مختاری که ساخت و تاریخی که در جانمان ریخت. نام مسلم، مختار و هانی ابن عروه که میآید یکسره تصویر بازیگرانش در ذهنم زنده میشود.
مرمت به سبک ساختِ خانهی تاریخی
دوازده سالی میگذرد از اولین باری که راهی عتبات شدم. در این مدت شاید بیشتر از همه مسجد کوفه است که در نظرم تغییر کرده است. در نزدیک مسجد کوفه خانهای منتسب به امام علی (ع) وجود دارد. دقیق به یاد دارم در اولین دیدارم خانهای نسبتا نزدیک به مسجد کوفه با معماری قدیمی و نسبتا سادهای بود. شاید از نظر مختصات و ساخت، همان خانهی امام علی(ع) نبود اما همان حس و حال ساده زیستی امیرالمومنین(ع) را به مخاطب منتقل میکرد. اینبار وقتی مجدد به دیدار آن خانه رفتیم نخست آنکه از نظر مکانی با همان خانهی قدیمی فاصله ای چند ده متری داشت؛ همچنین خانهی جدید از معماریِ روز عربی برخوردار بود، گویی که خانهی تاریخی ساختهاند! نکته ی جالب تر این که چاهی را به عنوان چاه امام علی (ع) و مکانی را با نام محل شهادت امام علی (ع) در آن منزل نو سازِ مذکور ضریح کردهاند. حداقل من که تغییر مکانی این دو منزل را دیدهام به هیچ وجه با منطقم سازگار نمیشود که فلان نقطه باشد محل شهادت آن امام هُمام در منزلش! اصلا چرا اینقدر در ظواهر گیر میکنیم و اصل را رها؟!
مسجد کوفه هم در آن سالها دالانهایی داشت که روحانی کاروانمان مُصر بود هر طوری هست در کوتاهترین زمان ممکن تند تند نمازهای هر مقام را بخوانیم و از فیض اکمل آن مسجد غافل نشویم. اتفاقی که بعدها در حسرت تکرارش باقی ماندم. اما امروز شاید به جهت کثرت زائران است که معماری جدیدی به خود گرفته و دسته دسته زائر از هر اقلیمی را در مقامهای بیت الطّشت، دکة القضاء، دکة المعراج، محراب امام علی، مقام آدم، مقام ابراهیم، مقام امام صادق، مقام امام زین االعابدین، مقام جبرائیل، خضر نبی، نوح نبی و مقام کشتی نوح… به حمد ثنای الهی گرد هم میآورد.
محراب امام علی(ع) و محل ضربت ایشان هم دچار دستخوش و تحول شده است. ضریح نقرهای با چراغهای قرمز و مرمرین کردن محراب حال و هوای آن را تصنعی کرده و احساس موزه گردی را در مخاطب ایجاد میکند. کاش در کنار تمام توسعهها که به حق و مورد نیاز هم بوده؛ رنگ و بوی برخی مقامها به سادگی و قدیمی بودنش حفظ میشد. لااقل همین محراب را در همان اصالت و سادگی خود نگاه میداشتند، که صدهزار چراغ قرمز هم نمیتواند آن حزن و اندوهی که شیعه از این محراب به جان میخرد را متبلور سازد.
دوباره به سمت نجف و آن کوچه پس کوچههای تنگ شارع السور برمیگردیم. از روشنایی توی کوچههایی که سیمهای برق حلق آویزش شدهاند خبری نیست. ترکیبهای متناقض اینجا هم توی ذوق میزد. ماشین آخرین مدل فلان برند زیر چادرماشین در کوچهای که نه نور دارد و نه آسفالتِ درست حسابی، جا خوش کرده است. بازهم زیست شبانه جان گرفته و جوانها را به سر کوچه و محلات رسانده است.
مجدد زیارتی روزیمان میشود و ایندفعه دق دلی حرم نرفتن در کربلا را هم در میآورم. دو و نصفی کوله پشتیمان هم دم در خانه منتظر است تا دوباره به سمت روزمرگیهای معمولمان بازگردیم و حسرت یک لحظه نفس کشیدن در این هوای بهشتی را در گوشهی دلمان نگه داریم. ساعتِ پروازمان به وقت نجف ۱ و ۲۰ دقیقهی بامداد است.. به وقتی که سردار رشیدمان حاج قاسم عزیزمان مهمان سیدالشهدا(ع) شد.
قرابتهای غریب
فرودگاه نجف همچنان پر رفت و آمد است. نوای رفتنها اما بیشتر پیچیده؛ زائران هر کدام گوشهای بی رمق نشستهاند تا موعد پرواز سر برسد. موقع عبور از گیت همسرم میگوید: «موبایلت رو جا نذاشتی؟» نگاه زاویه داری مهمانش میکنم و میگذرم. میداند که ممکن است خودم جا بمانم ولی موبایلِ چسبیده به دستم نه. اینبار بخت همراهمان است هم در ردیفهای جلوتر صندلی گیرمان میآید و هم، سرمهماندارِ پرواز دوست صمیمیام است؛ همین کافی است تا در نگاه دخترک برق حضور در کاکپیت خلبان بیفتد. عادتی که در هر پرواز خاله جانش در سرش میاندازد. پرواز تاخیر دارد از رفت و آمدها متوجه میشوم همان موبایل جامانده که همسر جان به من مرتبطش میکرد مربوط به یکی از مسافران همین پرواز است. در نهایت هم قرار میشود از فرودگاه مقصد پیگیر گرفتن گوشیاش شود. با نیم ساعت تاخیر هواپیما بلند میشود. اولین بار است که میشنوم خلبان به طور واضح و صمیمی با مسافرانش صحبت کند و زیارت قبول بگوید و جملهای که تا آخر پرواز ذهنم را به خود مشغول کرد: «این زیارتها خوبه که باعث بشه آدمهای بهتری بشیم و بمونیم» دمای نجف هنگام خروج ما ۳۵ درجه است و دمای تبریز۱۸درجه، باز هم دچار گسست درونی خواهیم شد. ساعت حدود ۴و نیم بامداد است که به آرامی در فرودگاه بین المللی شهید مدنی تبریز فرود میآییم. گیت ورود به وطن را رد کرده و منتظر نوار نقاله چمدان میشویم که کالسکهی دخترک و کولهی پدر را تحویل بگیریم. نقاله با اندک وسایلی چون کوله و کالسکه به چرخش در میآید. همه سبکبارند اینجا!
گیت خروجیِ پروازهای خارجی فرودگاه در شب هجدهم شهریور ماه میزبان عدهای زن و مرد سیاه پوشِ خستهی کوله به دوشِ غالبا خاکوخولی است و گیتِ ورودیِ پروازهای خارجی تصویری از هزار رنگِ در هم تنیده با آغوشهایی که برای یک خداحافظی عمیق آماده شدهاند و قطرات اشکی که پشتِ چشمِ مسافران شیک پوشِ نسبتا بیحجاب همراه با ساکهای بزرگ و سنگین ریخته میشوند. چه قرابت عجیبی!
تنفس در آن سرمای جانسوز شبهای تبریز ما را در هم مچاله میکند و گرمای این سفر را در دلهایمان شعلهور؛ به این فکر میکنم که بحث سفر سال آینده را در خانه باز کنم یا هنوز زود است!
رویا سلمانی
شهریور۱۴۰۲
[۱] آب سرد به زبان عراقی
[۲] این مسجد در ۱۲ کیلومتری شمال شهر نجف واقع است. گفته میشود این مسجد ابتدا توسط حضرت آدم (ع) ساخته شده و پس از مسجدالحرام قدیمیترین مسجد جهان است. مسجد کوفه، یکی از چهار مکانی است که مسافر در آنجا مخیر است نماز خود را کامل یا شکسته بهجای آورد، سه مکان دیگر، عبارتاند از: مسجدالحرام، مسجدالنبی و حرم مطهر امام حسین (ع)