گروه فرهنگی شمس/ رویا سلمانی: اربعین یکی از فرصتهای ناب برای درک مدینهی فاضلهایست که بشر از لحظهی هبوط در این سیارهی خاکی به دنبال درک آن است. در چند شماره همراه با یک کاروان دو نفره و نصفی تصویرهایی از این اتفاق بینظیر جهانی را به تماشا خواهیم نشست.
سفری به خانهی پدری از فرودگاه یخ زده!
هر سفر حکایت خودش را دارد و هر مسیر جذابیتهای منحصر به فرد، برای همین هست که از رفتن به مکانهای جدید لذت بیشتری میبریم. دیدن نادیدهها پنجرهی جدیدی رو به دنیای وجودمان میگشاید. پیاده روی اربعین نیز از همان سفرهاست؛ از بیرون که بنگری انگار مسیری تکراری با اتفاقاتی مشابه است که هر مشایهای به فراخور عمودهایی که پیاده کِز میکند میتواند آنها را ببیند! و در عین حال مثل آبی روان است که هر لحظهاش اتفاقی بدیع میزاید و پیش میرود. حکایتِ اربعین رفتن ما نیز همین طور است، هر سال یک داستان تکراریِ رفتن داریم و هر سال یک روایت جدید از رفتن!……….
مصیبتنامه سفر هوایی!
امسال هم محرم رسید و ما برات زیارت اربعینمان را گرفتیم. داستان سفر زمینیِ سال گذشته از مرز تمرچین و اذیتهای دخترک ۳ ساله هنگام بازگشت، مجابمان کرده که امسال را هوایی برویم. هنوز بهار ۱۴۰۲ از راه نرسیده بود که شروع به جمع کردن هزینههای سفر هوایی اربعین کردم و از دو ماه قبلتر به دنبال بلیط پرواز_تبریز نجف افتادم.
آنهایی که امسال درگیر تهیهی بلیط سفر هوایی از تبریز به نجف بودند، میتوانند کتاب مشترکی از مصیبتهایشان بنگارند و خود، ماهها سختیِ روزهای پی در پیِ پیگیری و بیخبریشان را به یاد بیاورند. از همان زمانهایی که پولهایشان را نقدا واریز کردند و نه خبری از بلیط داشتند و نه مبلغی بهشان عودت داده میشد. زمان هم که به سرعت میگذشت و اربعین فرا میرسید. رفت و آمد به فرودگاه شهید مدنی تبریز و بیتوتهی چند ساعته در دفتر هواپیماییِ مورد نظر بلاخره گره از کارمان باز میکند و بلیطهای اربعین به دستمان میرسد. سه روز مانده به رفتن و تازه حالا سفر برایم جدیتر شده و به فکر بستن کولهها افتادهام.
قرار است کاروانِ دو نفره و نصفیمان را دو کوله و نصفی همراهی کند، با یک کالسکه که دیگر توانش رو به اتمام است و بیم آن داریم که هر لحظه در سفر تنهایمان بگذارد. کالسکه را شسته و به داخل خانه میآورم تا ببینیم اصلا دخترکِ چهار سال و هشت ماههمان در آن جا خواهد شد یا نه؛ مطمئن هستم که بدون کالسکه نمیتوانم در این سفر حضور بهم رسانم. به هر تقدیر قسمتهای پارهی کالسکه را رفو میکنم و چندباری تمرین نشست و خوابیدن در آن تکرار میشود. تو گویی حاجیِ ما روانهی بیت الله الحرام است و اعمال خود را پیش از رفتن به درستی به جای میآورد. مباد که در معرکه چیزی از قلم یادگیریاش افتاده باشد.
تدابیر کالسکهای که تمام شد، لیست اقلام سفر سالهای گذشته در مقابلم پهن میشود. خوبیِ نوشتن در این است که اکنون میدانم چه چیزهایی به کارم خواهد آمد و کدام یک از اقلام برداشتنش ضرورتی ندارد. حالا آنقدری مجهز شدهام که میتوانم یک کاروان را ساپورت کنم. نواقصات و داروهای مورد نیاز را بر لیست دیگری مینویسم تا در این فرصت یکی دو روزه کاملشان کنم. استوریها و مطالب راهی شوندگان را به امید پیدا کردن موکبهای مناسب دنبال میکنم و با اینکه میدانیم نه در نجف و نه در کربلا جایی برای ماندن نداریم، به امید روزیِ هر ساله چشم از این موضوع میبندیم و همت بر روی انجام کارهای دقیقه نودی اداری و کاریمان میگذاریم.
بلاخره روز سفر فرا میرسد. مثل تمام سفرهای دیگر هیجان بیخوابی قبل از سفر گرفتهام. در حالی که در برنامهریزیهای سفرمان به این رسیدیم که چون در نجف اسکان نداریم و مستقیم باید به مسیر مشایه بیفتیم بهتر است روز قبلش در خانه استراحت کافی داشته باشیم. اما خوب تمام قرار و مدارها در لحظهی اجرا بهم میریزند. برای بار هزارو یکم لیست اقلام سفر را کنترل میکنم. کولهها را طبق سیاق چند سال گذشته روی میز چوبیِ مربعی وسط پذیرایی چیدهام؛ طوری که کتیبههای روی دیوار بک گراند اربعینیام را کامل کند. عکس یادگاری کولهها را میاندازم و امتیاز مرحلهی نخست را بدست می آورم.
کسی نمیداند راهی اربعین هستم. چند سالی را که جا ماندهام به یاد میآورم. هنوز هم سنگینی داغ آن روزها را روی گوشهی دلم نگه داشتهام؛ هر پیام “راهی شدم الحمدلله” به دلم چنگ میزد. میترسم گفتنم از رفتن، داغ حسرتی را در دلی شعله ور سازد. از سوی دیگر واهمه دارم از اینکه زیارتم با ریا و شوعاف مخلوط شود و برای خودم جز خستگیِ سفر چیزی نماند. کلنجاری در درونم به پاست. اما در نهایت بین نفس و روح رسانهایام، ترجیح میدهم فقط برایم خستگی بماند اما توانسته باشم یکی از راویان این اتفاق میلیونیِ جهانی باشم. یک راوی ناچیز اربعینی از صفحهای که هفتصد و خوردهای مخاطب دارد.
سفری به خانهی پدری از فرودگاه یخ زده!
بسم الله را میگویم و اولین استوری اربعینیام را میگذارم «هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران…» سیل التماس دعاها به راه می افتد و اینکه «میدونستیم میری و صداشو در نیاوردی و….». پروازمان ساعت ۲۳:۲۰ دقیقه به وقت تبریز است. از هیجان سفر همسرم را مجاب میکنم که زودتر در فرودگاه حاضر باشیم. فضای سرد فرودگاه اما توی ذوقم میزند. تمام ابتکار فرودگاه بین المللی شهید مدنی تبریز برای مسافران اربعینی یک بنر، یک میز با رومیزی سیاه و یک سماور است، همین! حداقلترین انتظارم این بود که برای بچههای زائر یک هدیهای در نظر میگرفتند مشابه آن که در سالهای قبل در پروازهای تهران دیده بودم. حتی چایی گرم روی میز هم یخ ام را باز نمیکند. بستهی رومینگ را میخرم و گوشی را مجدد در شارژر فرودگاه میگذارم. اعلام کرده اند که آوردن پاوربانک در پرواز ممنوع است و ما هم میخواهیم امشب را در مسیر باشیم. نباید از همین ابتدای راه با کمبود شارژ مواجه شوم.
برخلاف ظاهر سردِ فرودگاه مسافرانِ یکدست سیاه پوش که هر کدام یک کوله روی دوش دارند و یا کالسکهای را پر از کوله و کودک کردهاند، حس آشنایی بهمان میدهد. انگار که اعضای یک فامیلیم در سفری به خانهی پدری.. البته جدای از این احساس در واقعیت چهرهی خیلی از مسافران هم برایمان آشناست. سرمان گرم میشود به چاق سلامتی و مصیبتهای رزرو بلیط؛ متوجه گذر دو و نیم ساعته زمان نمیشویم. بعد هم پرواز و نشستن در ردیف سیام هواپیما. انگار که با اتوبوس راهی زیارت هستیم هنوز تیک آف نزده ما صلواتهای جمعیمان را فرستادهایم. پروازِ یک و نیم ساعته با ضربات محکم هواپیما به باند فرودگاه بین المللی نجف به اتمام میرسد؛ این یعنی که واقعا اربعینی شدهایم!
ساعت ۲ بامداد به وقت نجف است. وارد اینستاگرام میشوم و دومین استوری را میگذارم. بدون فیلتر شکن! بارهایمان را یک گوشهی سالن فرودگاه نجف کنار نوار نقالهها روی زمین رها کرده اند، مسافرت خارج رفتنمان را ببین! کولهی همسر و کالسکهی دخترک را برمیداریم و راه می افتیم. طبق معمول رانندهها مسافران تازه رسیده را دوره میکنند؛ با یک راننده صحبت میکنیم که ما را به نزدیکترین نقطهیِ حرم امام علی (ع) برساند. میخواهیم با اذن از حضرت امیر(ع) مسیر را شروع کنیم؛ خیابانهای نجف شلوغ است و پر ازدحام، انگار نه انگار که نیمه شب است. نزدیک حرم پیاده میشویم و چند قدمی میرویم تا به سیطره میرسیم. از انتهای سوق النجف که گنبد طلایی حرم مولی الموحدین امام علی (ع) در قاب چشم جا میگیرد حرارتی عجیب زیر پوست میدود. حرم و اطرافش شلوغتر از داخل شهر است. از همان حیاط بیرونی با چشمانی که شوق زیارت ازشان میبارد، آرام راهی میشویم تا قطرهای شویم بین آن جریان عظیم، بین آن اتفاق آخرالزمانی. بسم الله را نه از جلوی باب القبلهی حرم امیرالمومنین علیه السلام که از همان روزی گفتیم که کولههای اربعین را از طبقهی بالاییِ کمد به پایین آوردیم و توشهی راه را درونش چیدیم.
گذر از بازار رنگارنگِ نجف همان و درخواستهای دخترک همان! میداند حساس به گرسنه بودنش هستیم. با دیدن خوراکیهایی که رنگی رنگی بودن مهمترین مولفهشان هست، بهانه گیریهایش را شروع میکند. خدا آخرش را ختم به خیر کند این هنوز اولِ اول راه است. دوربین به دست گرفتهام تا گنبد طلایی بارگاه علوی را با مخاطبانم به اشتراک بگذارم. بک گراند آن حجم از معنویت میشود صدای غرولندهای دخترک.
دو راهیِ بهشت…
برای حرکت از حرم امام علی(ع ) به سمت مسیر پیاده روی و رسیدن به جاده ی نجف به کربلا دو راه وجود دارد؛ یکی از بین وادی السلام و کوچه پس کوچههای نجف و دیگری که مسیر اصلی محسوب میشود از انتهای بازار بزرگ نجف است تا عمود شماره ۱. ما مسیر دوم را با اینکه حدود ۵۰۰ متر دور تر است انتخاب میکنیم و از انتهای سوق النجف به سمت پلهای ثوره العشرین میرویم. [۱]
ساعت حدود ۲ و نیم بامداد روز یکشنبه است و هنوز ۳ روز به اربعین حسینی باقی مانده؛ اینجا نجف است با کوچهها و خیابانهایی که از هر گوشهاش دسته دسته زائرِ کوله به دوش میجوشد. شهر حالت آماده باش به خود گرفته و از حیات معمولی در آن خبری نیست.
از کنار وادی السلام[۲] رد میشویم. ابهت و عظمتش ذهنم را درگیر میکند. جسمم به دنبال همسر و کالسکهی دخترک است و روحم بر فراز وادی السلام به پرواز در آمده؛ گاه بر روی مزاری مینشیند و جرعه جرعه حسرت سر میکشد. سری به آقای قاضی هم میزنم. مگر میشود نجف بیایم و از کنار وادی السلام بگذرم و ایشان را فراموش کنم. مزار ابومهدی المهندس هم اینجاست. به ایشان هم از دور سلام میدهم؛ به انبیا و اولیا الله ساکن این حریم هم… هرچه به ثوره العشرین نزدیک میشویم دستههای زائران در هم فشردهتر میشود. وقت نماز رسیده و زائران هر جایی که بشود کنار زده و قامت نماز بستهاند. جایی انتخاب میکنیم که کمی از مسیر فاصله دارد. لختی درنگ میکنیم و خودمان را مهمان اولین چای عراقی؛ انگار که قهوهی اصل فرانسه را زیر برج ایفل بخوری؛ هرچند آن را تجربه نکردهام اما به نظر آخر اصالت است. اتفاقات دوروبرمان هم تکراری است و هم جدید. جاذبههایی که پیش از این دیدهایم و ندیدهایم. هنوز از نجف خارج نشدهایم اما اکرامِ موکبداران خیلی پیش تر به استقبالمان آمده است.
سلف سرویس و پذیراییِ زورکی
دوربین را مجدد به دست میگیرم و ویدیویی را برای جمعی از دوستانم ضبط میکنم. قرار بر این داشتیم که هر کسی زائر اربعین شد الباقی جاماندهها را هم همراه خودش ببرد. خورشید آرام آرام در حال بالا آمدن است و گرما تازه دارد خودش را زیر پوستِ سرما دیدهی ما میرساند. املت اولین آپشنی است که در بین منوهای در حال ارائه انتخاب میکنم. در بین تمام وعدهها، صبحانه آنهم از نوع سلف سرویس از محبوبترینهایم در جهان است. قرار بود که در مسیر غذاهای چرب نخوریم تا دچار مشکلات گوارشی نشویم اما خوب تمام قرار و مدارها در لحظهی اجرا بهم میریزند. نمیدانم شاید سالهای قبل هم بوده و من ندیدم، امسال پرچمهای چند متری در مسیر زیاد است. پرچمهایی که برای حمل آنها حداقل چهار نفر و بیشتر لازم است؛ به کولهی ۲۰ لیتری دیوترم نگاه میکنم که با تمام مخلفات سفری و کوچکش اندازهی چوب آن پرچم هم وزن ندارد.
مسیر مشایهی نجف به کربلا شامل چند قسمت است؛ یک جادهی اصلی که محل تردد ماشین است. یک جاده در کنار آن که در ایام اربعین عموما پیاده روندگان و ماشین هر دو تردد دارند، با این تفاوت که در اینجا تعداد مشایهها بیشتر است و هیچ گونه موکبی نیز وجود ندارد. آنهایی که میخواهند فقط از لذت پیاده روی بهره ببرند در این مسیر قدم میگذارند؛ کمی داخلتر یک جادهی نسبتا خاکی طورِ دیگر هم وجود دارد که این یکی جاده در دو طرف توسط موکبهای موکبداران احاطه شده است. بیشتر موکبها از چادر تشکیل شده، اما در طی این سالها موکبهایی با بنای ساختمانی هم ایجاد شدهاند. برخی موکبها صرفا به ارائهی غذا و برخی به خدمات رفاهی مثل خیاطی و تعمیرات کالسکه و…، برخی دیگر درمانی و پزشکی و عدهای نیز صرفا محل استراحت هستند.
کالسکه را از دست همسرم میگیرم؛ بفرمایید صبحانهیِ موکب داران اوج گرفته است. یکی دونفر ما را دعوت میکنند، هنوز بنای خوردن نداریم. یک آن پسر نوجوانی سر کالسهی دخترک را میگیرد و تا به خودم بیایم به سمت موکبی میبرد. موکب دار دیگری نیز دست همسرم را گرفت و با خواهش، جدیت و توامان قدرت بدنی که داشت به همان سمت آورد. دیدند از تعارف ساده کاری بر نمی آید دست به خشونت زدند. تا به خودمان بیایم غرق نعمت و لبخندهای موکب دار شدیم که از هر آنچه که موجود بود از پنیر خامهای و صمون داغ و تخم مرغ و …. تعارفمان کردند. صبحانه را که به بدن زدیم کمی سنگین شدیم، دخترک هم در کالسکهای که دیگر جا نمیشود و پاهای مبارکش آویزان میماند خوابش برده بود. راه به راه چفیه را خیس و روی کالسکه می انداختیم، هم عایق حرارت بود هم گردوخاک، اما حریف گرمای بیرون نمیشد و از شدت عرق تمام بدنش خیس آب شده بود. نهایتا موکبی را برای لختی درنگ انتخاب کردیم. هنور بدنمان با گرمای اینجا هماهنگ نشده است و هنوزتر اینکه حتی به عمود ۱ هم نرسیدهایم.
یکی دو ساعت خواب کافی بود تا دوباره عزم ما برای قدم زدن جزم شود، به ویژه که دخترک دلش میخواست راه بیفتیم و به قول خودش “پیاده اربین” را ببیند. مجالی که دوباره به دست آورده بودیم را نمیخواستیم به هیچ قیمتی از دست بدهیم. شوق رفتن در نگاهها موج میزد، مردم انگار رسالتی را بر عهده گرفته و مامور به انجامش بودند و توام حس درونیِ همراهی داشتند که از این وضعیت متنعمشان میکرد.
باران در دمای پنجاه درجه
موکبداران برای مقابله با گرمای هوا راه به راه دوغ تگری میدادند و نوشیدنیهای خنک؛ دست رد به سینهی هیچ کدامشان نمیزدیم. دمای هوا چهل و پنج درجه است و ما وقتی تبریز را ترک میکردیم که نمِ باران و خنکای دلپذیرش ما را به استقبال پاییز برده بود. پمپاژ آب توسط اسپریهای برقی بزرگ هم آپشن دیگری بود که گرمای هوا را برایمان قابل تحمل میکرد. به ویژه آنکه حرکت مورد علاقه دخترک هم بود. با کالسکه زیر این پمپها میایستاد و کاملا که خیس میشد پنکهی شارژیِ جوجهایاش را در میآورد و خودش را خنک میکرد.
ما یک عالمه خاطره جمع کرده بودیم، در موکبی خوابیده بودیم. کلی شربت و دوغ نوشیده بودیم اما هنوز به عمود شماره ۱ نرسیده بودیم؛ با پای کودک چهارسال و هشت ماهی که راه به راه دوست داشت بیاستد و قطرات ریز باران به صورتش بخورد یا اینکه از کالسکه پیاده شود و خودش راه برود و دوباره خسته که شد سوار شود و هر دفعه نقهایش را بزند، انتظاری هم جز این نداشتیم. ما اصلا نیامده بودیم که برسیم. میخواستیم لذت همین مسیر را مزه مزه کنیم. میخواستیم مدتی را به دور از تمام تعلقات و روزمرگیهای معمولمان در مسیر حسین حیاتی جدید را تجربه کنیم.
کولهها و عمودهای سعید
ساعت حدود ۹ صبح است و اینجا بساط نهار را چیدهاند. در دمایی که با کفشهای اسپرت هم حرارت زمین را میشود درک کرد، نوجوان عراقی پا برهنه روی زمین نشسته و یک مجمعی بزرگ روی سرش گذاشته است؛ ظرفهای کوچیک قیمه؛ حیف که این ساعت هیچ رقمه برنج از گلویم پایین نمیرود و گرنه دست دلش را رد نمیکردم. کم کم ازدحامی در عمود پیش رو توجهمان را جلب میکند. جلوتر که میرویم عمود شماره ۱ را میبینیم. بلاخره رسیدیم. بازار عکسهای یادگاری داغ است ما هم عکسمان را می اندازیم مباد که امتیاز این مرحله را از دست دهیم. تازه با دیدن عمود شماره ۱ انرژی میگیریم و احوال مساعد دخترک نیز ما را ترغیب میکند که کمی دیگر در این دریای رنگ و عطر غوطه ور شویم. بر سر هر عمود تمثال مبارک شهیدی را زده و رویش نوشتهاند شهید سعید.. چقدر خوب است که آدم اینطور سعادتمند شود! چقدر جوان رفتند و سعید شدند تا ما الان و این زمان با امنیت تمام در راه حسین(ع) قدم برداریم، در بیابانهای کشوری که تا همین چند سال پیش اهالیاش هم جرئت مشایه نداشتند… تنها عمودها نیستند که بخت یارشان است و تمثال مبارکی را برافراشته نگه داشتهاند؛ روی کولهی خیلی از زائران هم عکس شهیدی جا خوش کرده است؛ به نیابت از تمام شهدایی که آرزویشان یک روز زیارت کربلا بود و امروز کوله به کوله نام و یادشان در مسیری که منتهی به حسین (ع) است حمل میشود.
مسیر اربعین مجال حرف زدن نیست، حتی گوش دادن به مداحی و خطابه! فقط دیدن است با گوشِ جان شنیدن است. قدمهایی که پیر و جوان برمیدارند. خیلیها را میبینم که پا برهنه قدم برمیدارند. هم دختر و پسر هم پیر و جوان. چه عشقی این حرارت را بهشان میدهد که روی خاک و آسفالت داغ بدون هیچ پوششی پا بگذارند و قدم بردارند. اینجا همه به یک سمت میروند. گاهی در سایهی موکبی آرام میشوند و گلویی تازه میکنند. زن و مرد دست در دست هم، با هر ملیت و فرهنگی، دختران جوان گروه گروه، خانوادهها با هر تعداد و کیفیتی، جمعی و فردی با چادر و بی چادر، پیاده و یا ویلچر نشین، مارک پوش و خاکی… هر مدلی را میشود دید. هر کدام از آدمهای اینجا داستانی دارند و حکایتی از آمدنشان، از قدم برداشتنشان. پیاده روی اربعین را یکبار و چندبار باید بدور از داشتن هر گونه معرفت دینی آمد و دید؛ این اتفاقِ عجیب اجتماعی را که مشابه آن در هیچ جای جهان تکرار نشده است
آهوان وحشی و پراید وطنی
گرمای شهریورماه عراق که برای ما بچههای سردسیر حکم حمام سونای بخار و خشک را توامان دارد، برخی ساعات دیگر غیر قابل تحمل میشود. لاجرم به سمت جاده میرویم تا بخشی از مسیر را طی الارض کرده و در موکبی گرمای دهشتناک روز را به خنکای نسبی عصرگاهی پیوند بزنیم و دوباره راه بیفتیم.
جادههای درب و داغان با آن ماشینهای آخرین مدل اروپایی و آمریکایی با رانندگیهایِ داوود خطر مدلِ رانندگان عراقی ترکیب ناهمگونی را ایجاد کرده است. سرعت بالای ماشینها که سفیرکشان از کنار گوش رد میشوند، متذکرت میکنند که خود باید هوای جانت را داشته باشی. کالسکه را در کنارترین بخش جاده پارک کرده و برای هر ماشینی که رد میشود دست بلند میکنیم. بختِ بلند ما اینجا هم ولمان نمیکند و بین آن آهوان وحشی ما گرفتار یک پراید زرد میشویم! راننده هر چهار طرف شیشهها را پایین داده تا سیستم تهویهی مطبوع در خودرو شکل بگیرد و آن ذره آبِ باقی مانده بین سلولهایِ داخلی بدنمان نیز تبخیر شود. کمی که پیش میرویم دخترک کم کم بیتاب میشود. فلاسک صورتیِ کوچکش هم از آب خالی شده و نگران گرمازدگیاش هستم. آفتاب بیرحمانه میتابد و لپهایش را گُل انداخته است. چند دکه کنار جاده میبینیم. همسر، راننده را متقاعد میکند تا آن ارابهی زردانبو را رام کند و لختی به جانش استراحت دهد. آبِ خنک و نوشابهی تگری احوالاتمان را دگرون میکند. خدا را شکر میکنم. حدود عمود ۷۰۰ پیاده میشویم. هدفمان درنگ در موکب بچههای تبریزی است، عمود۷۲۲ و موکب بنت الحسین (ع)؛ سر ظِل گرما به عمود مقصود میرسیم. اینجا رنگ و بوی وطن میدهد. سه موکب هم زبان در کنار هم قرار دارند؛ بچههای تبریز، ترک زبانان جمهوری آذربایجان و ترکیه. چه مثلث شیرینی که حول محور حسین(ع) در کنار هم آرام گرفتهاند. سراغ بچههای موکب تبریز میرویم. خبری ازشان پیدا نمیکنیم. ناگریز به چند چادر سر میزنم، در نهایت وارد چادری میشوم که جای خالی و کولرهای خوبی دارد. هنوز خوب جاگیر نشدیم که میفهمم اهالی ترک زبان استان کرکوک عراق هستند.
گوشهای استراتژیک که نزدیک کولر و پریز برق باشد پتوی سفریمان را باز میکنم روی موکت کهنه و زهوار در رفته موکب که از بس با کفش روی آن راه رفته اند حسابی خاکی شده است. تو گویی قراری نانوشته وجود دارد همین که چادر از سر باز میکنم، دخترک سرویس بهداشتی لازم میشود. حالا با این تن خسته و سرویسی که معلوم نیست کجاست و لباسی که کامل باید پوشیده شود چه کنم؟ میرویم و سرویس بهداشتی را پشت موکبها پیدا میکنیم.
دوباره برمیگردیم به چادر کرکوکیها؛ دخترک بساط معرکه گیریاش را پهن میکند. دفتر نقاشی و مدادرنگی! داخل کوله اش اندازهی یک مهدکودک وسیله برداشته است. یکی دو دختر بچهی کرکوکی بهش ملحق میشوند و با زبانی که اشتراکی ندارند شروع می کنند به نقاشی و رنگآمیزی.
خانمی کنارم نشسته که دبیر زبان انگلیسی است. باز هم همان داستان مکامله با زبانهای خلق الساعه شروع میشود؛ ترکیب ترکی و انگلیسی! یاد مونا میافتم؛ سال گذشته شبی را در منزلش در طوزخورماتورِ کرکوک مهمان بودم. امسال هم قبل از اربعین برایم پیام گذاشته بود که منتظرم است؛ اما با تاسف برایش نوشتم که دیگر از آن مسیر راهی اربعین نیستم و بعید میدانم که بشود بیایم.
نامش خاتون است و از وضعیت ایران مخصوصا این جریانات اواخر از منابع خودشان خبر دارد؛ میگفت تمام زنان ایران از ترس حکومت حجاب دارند. مجاب شدم که ساعت استراحتم را به هم صحبتی با او بگذرانم و متوجهش کنم که آنطور که فکر میکند نیست. مُصر بود که تمام زنان جوان در ایران حجاب برداشته اند. گالری گوشی ام را باز و عکسی از خودم را در تبریز نشانش میدهم. میگویم این منم با همین پوشش در شهرم و با همان پوشش در کشوری که دیگر حکومتم نظارتش را ندارد. روی موضوعات مختلفی صحبت میکنیم. حتی کار به اینکه چند ساله بنظر میرسم و خوب موندی و اینها هم میرسد. پایان مکالمه هر دو حس بهتری داریم. جواب خیلی از سوالاتش را گرفته است بدون اینکه من زیاد رسیده باشم سوال پیچش کنم.
دخترک از وقتی خانه را ترک کردهایم چیزی نخورده است، میروم برنجی بدون خورشت از موکبی پیدا کنم. اتفاقی در مسیر بچههای موکب بنت الحسین(ع) را میبینم و اینطور میشود که به سمت موکبی دیگر کوچ میکنم. بچههای تبریزی حسابی تحویلم میگیرند و گُل از گلم میشکفد. چه سعادتی دارند که خادم زائران سیدالشهدا(ع) شده اند. لختی درنگ در موکبشان گرمای ظهر را به خنکای عصر میرساند. نوبت کاری دخترها در موکب شروع شده، لاجرم تنهایم میگذارند و من به پریز متوسل میشوم تا هم گوشی را شارژ نگه دارم هم استوریهای امروز را بازگذاری کنم.
[۱] این مسیری چیزی در حدود ۲۰۰ عمود است تا رسیدن به عمود شماره ۱ مسیر پیاده روی بین نجف_کربلا.
[۲] قبرستانی بزرگ و تاریخی است در شهر نجف، که به سبب وجود احادیث بسیاری درباره فضیلت آن، برای شیعیان اهمیت خاصی دارد، این قبرستان از بزرگترین قبرستانهای جهان است. از امام صادق (ع) نقل شده است که: “روح تمام مومنان شرق و غرب عالم در وادی السلام گرد هم میآیند”
ادامه دارد….