گروه فرهنگی شمس: رویا سلمانی/ اربعین موسم کوچیدن است، بار سبک بستن و برداشتن سنگینیِ روح و جان برای تطهیر در مسیری که هر قدمش سجده هست و سجود، اشک است و قیام! موسم به هم رسیدن است. به آنهایی که از هرگز ندیدهایم و تا هنوز غرق در تمنای شفقت نگاهشان هستیم؛ آری اربعین فصل عاشقانه هاست!
نقطههای رهایی
مرز ها را زیر و رو میکنم، نه مجال هوایی رفتن است امسال نه امیدِ زمینی؛ هر ساعت و هر روز و هر دهان خبری است که از بازگشتِ نرفتهها میگوید. از ازدحام و تراکمی در هم تنیده، از مسیری پر ترافیک و ملال آور اما ته دلم روشن است که امضای سفر را گرفتهایم و منتظر که صفحه بچرخد به روی این اضطراب و تشویشهای هر سالهام! پاشنه که میچرخد راه برای ما هم به سمت مسیر سرنوشت هموار میشود.
تمرچین دروازهای به سوی عراق
نخستین سال است که مرز تمرچین برای سفر اربعین گشوده شده است، مسیری راز آلود و پرابهام! موقعیت جغرافیایی و سهولت دسترسی اما این مرز را برای ساکنان شمالغرب بشدت وسوسه برانگیز کرده است. ما هم در دام میافتیم و کاروانِ دو نفر و نصفیمان به سمت این مرز راهی میشود. عبور و مرور روان، اتخاذ تدابیر رفاهی، پارکینگ در داخل و خارج پیرانشهر و حتی نقطه صفر مرزی نشان از این میداد که راه درست را برگزیدهایم. مرز خلوتتر از حد تصور بود و در بدو ورد موکب پذیرایی پیرانشهریها در میان دود و اسپند سر ذوقمان آورد. هنوز به گیت خروج از مرز نرسیده بودیم که با چای، شربت و شکلات پذیرایی شدیم. نظم چشمگیر متوجهمان نکرد که از گیتهای وطن چه سهل و سریع گذشتیم و در آن سوی گیت عراق را هم رد کردیم.
موکب حسینی در قلب کردستان عراق
ونهای ویژه در چند قدمی گیتِ عراق زائران اباعبدالله(ع) را با تعرفه معین نفری ده هزار دینار از مرز به سمت شومان، سوران، بقلاوه و در نهایت اربیل برده و در موکب نمایشگاه بین الملی این شهر مستقر میکرد. فضای بزرگ جهت استراحت و اسکان شبانه روزی، پذیرایی وعدههای غذایی در فواصل کوتاه، خدمات درمانی… در این موکب ارائه میشد. حتی تصورش هم برای ما شیرین بود که در قلب کردستان عراق چنین بساطی برای زوار اباعبدلله(ع) آنهم در اوج کرامت و احترام فراهم شده است. اندکی استراحت و سپس حرکت به سمت بغداد انتخاب ما برای ادامهی مسیر بود.
تجربهی بینظیر از مهماننوازی ترکهای طوزخرماتور
با حرکت عصرگاهی از اربیل به سمت بغداد میتوان شب را مهمان ترکهای مهربان و مهماننواز شهرهای استان کرکوک به ویژه طوزخرماتور شد. آنجایی که به زور و التماس با عزت و احترام ون زائران اباعبدلله(ع) را به سمت خانههای خود میبرند. اعیان نشین خانه را در اختیار زوار قرار داده و خود را نوکر ایشان میخوانند. تجربهی بینظیر همنشینی با تُرکهای عراق (که هم اشتراک زبانی و قرابت فرهنگی با آذربایجانیها دارند) سفر زمینی از تمرچین را متمایز از دیگر مبادی مرزی میکند. شمارهها با اهل خانه خانه رد و بدل میشود چرا که هر دو طرف برای همصحبتی اشتیاقی مضاعف داریم.
صبح زود نماز خوانده مسافران از خانههای مردم در حسینیهی محله جمع میشوند؛ مقصد بعدی گذر از امرلی و بعقوبه و رسیدن به بغداد است. هزینه این مسیر با ون نفری بیست هزار دینار است و امنیت مسیر توسط جوانان حشدالشعبی تامین و خستگی سفر با موکبهای مردمی و پذیرایی کامل از زوار به در میشود.
سلام بر ستارگان آسمان خلقت
این مسیر هرچه سختی دارد شیرین است، از خوابیدن دخترک چهارساله بر روی ساکهای زائران تا بهانهگیری و نازکردنهایش؛ از رفاقتهای پیش آمده در سفر که گره میخورد در چشم بر هم زدنی؛ زوج جوانی هم مسیرمان میشوند. اولین فرود ما در اوجگاه کاظمین است. آنجایی که تازه باورت میشود اربعینی شدهای و آمدهای بابوسی ستارگانی درخشان که در ظلمات الوان دنیا راهنمای گُم گشتگانند.
بعد از زیارت گوشهای درست رو به روی گنبد ایستاده بودیم و تدبیر میکردیم که چگونه آتش ظهر را به خنکای عصر گره بزنیم و سپس به سمت نجف راه بیفتیم که مردی آرام زمزمه کرد، «جایی برای استراحت میخواهید؟ ماشین بفرستم دنبالتان؟»
دقایقی بعد در راه خانهی مسلمانی در بغداد بودیم. نشناخته و ندیده! کوچههای شهر را که گذر میکردیم از روی پرچمهای نشسته بر در و دیوار خانهها حدس میزدیم که باید اهل این خانه دل در گرو محبت آل الله(ع) داشته باشند. خیلی نگذشت به خانهای رسیدیم که حکایت اهلش را در تاریخ دور هم شاید نخوانده بودم. تشویشی افتاد در آشیانهی محبتشان که زن و مردشان را به تکاپو انداخت. هنوز گرد راه از تن در نرفته بود که سفره گسترانده شد برای مسافرانی که حتی زبان اهل خانه را نمی دانستند و به مدد ترجمهی آنلاین گوگل دست و پا شکسته عرض ادب داشتند.
ز کودکی خادم این تبار محترمم
آنچه توجهم را جلب کرد ربودن گوی سبقت خدمت در کودکان بود؛ گویی از همان خردسالی یادشان میدهند که خاک بوس زائران سیدالشهدا(ع) باشند، نشان به این نشان که کودکان ریز و درشت خانهی دو برادر (که دوشادوش هم زائرپذیر بودند) به هر حیلتی بود دخترک کاروان کوچک ما را به جمع خود فرا میخواندند و شادی را مهمان لبهایش. کیسهای که از خوراکی در آن خانه پر شد تا انتهای سفر همراهمان بود و دمادم محبت خالصانهشان را یادآوری میکرد.
باز هم شمارهها رد و بدل شد. آن هم به برکت اینکه مادرِخانه دبیر زبان انگلیسی بود؛ گفت و شنودمان، خودمان را ریسه بُر کرده بود؛ آمیختهای از عربی، انگلیسی و فارسی… اصرار داشت که زبان فارسی را بیاموزد تا سال بعد که دوباره مهمان ایرانی میآید بتواند در خدمتشان باشد. دل کندن از “شیرین” سخت بود و مجال ماندن اندک! همانجا در شبکههای اجتماعی همدیگر را پیدا میکنیم و شروع رفاقتمان بر محور حسین(ع) آغاز میشود.
صاحبان کرامتند مردم عراق، نه اینکه سفره می اندازند از کجا تا کجا و کرایهی مسیر ما را از بغداد تا نجف حتی بدون اینکه بدانیم حساب میکنند، نه به این دلیل که مسیر نود کیلومتر از نجف به کربلا، از طریق العلما به کربلا، از حله به کربلا… را لبریز کردهاند از نعمت؛ اینها هست و بالاتر از این تکریم مهمانانی ندیده و نشناخته با جان و مال است، بیحساب و کتاب و منت!
نجف، خانهی پدری
نمیشود از نجف چیزی نوشت باید آنجا را از زبان آقای قاضیها خواند؛ از زبان آنانی که اهل معرفتند. که هرچه بنویسم جفاست در حق آن ملجا آرامش. تلالو طلایی گنبد بارگاه امیرالمومنین(ع) خوشامدگوی زائران است. خسته دلانی که به شوق نگاهی پا در این مسیر گذاشته و اینک در ابتدای راه ایستادهاند. شب را در موکبی به سر میکنیم که مشرف به وادی السلامِ پر رمز و راز است، بزرگترین قبرستان جهان که بنا بر روایاتی برای شیعیان از جایگاه والایی برخوردار است. موکب که پارگینگی طبقاتی است با کولرهای بزرگ و موکت و پتو برای اسکان زائران تجهیز شده است، خیابانهای این شهر در ایام مشرف به اربعین بساطی از نعمات هزار رنگ است. کافی است اراده کنی تا مهمان خوان گستردهی اباعبدالله(ع) شوی. رو به روی اسکان ما موکب شست و شوی لباس است، ماشین لباس شوییهای بزرگ که بی وقفه میشورند و خشک میکنند و لباسهای تمیز تحویل زوار میدهند. کمی آنطرفتر موکب دوخت و دوز، موکب تعمیرات… و هر آنچه یک زائر اربعینی به آن نیاز دارد.
به تو از دور سلام
شاید ایام دیگری باشد، پشت درب بستهی ضریح حرم امیرالمومنین(ع) بمانم مجال نفس کشیدن نیابم اما اربعین است و هر سختیاش شیرین. ازدحام خانمها دربهای منتهی به ضریح را به رویمان بسته اما اینجا زیر گنبدِ این حرم هر جایش ضریح است و مقدس؛ سری به صحن حضرت زهرا (س) میزنم. هر جا را متوجه میشوی دسته دسته زائر نشسته و لباسهای شستهی پهن شده است که در آفتاب داغ نجف به چشم بر هم زدنی خشک شدهاند. بانوی آب و آیینه اینجا هم مهمانانش را زیر پال و بر گرفته، نعمت خورد وخوراک به همت موکبهای ایرانی و عراقیهمه جا به وفور در دسترس است.
آغازِ بیپایان
در حال عادی مسیر را عموما میرویم که به جایی برسیم اما اربعین موسم کوچیدنی است که مسیر خود مقصد است. پیاده روی را از هر جایی که شروع کنی نه در عمود هزار و اندی کربلا بلکه در تمام روزهای آتی زندگیات امتداد خواهد یافت! رسیدن اینجا از همان شروع مسیر است. از همان وقتی که درب خانه را می بندی و بسم الله میگویی که قدم در مسیر زیارت اربعین بگذاری! اینجا فلسفهاش شاید گم شدن است در همهی قدمها زیر بیرق و علمها. ذوب شدن در عشق حسین(ع) است به هر مرارتی که جان را مهمان میکنی!
عمودها را کمی پیشتر میرویم؛ زائر اولی در کاروان کوچکمان داریم و کودکی چهار ساله که شیرین زبانیها و بهانه گیریهایش اکنون در هم آمیخته است؛ مسیر را شبانه آغاز میکنیم. بسم الله الرحمن الرحیم
شب را خدا برای آرامش آفریده است چه آرامشی والاتر از این که در مسیر منتهی به بهشت زیر چتر ستارگان قدم برداری…غرق در نعمات متوجه نمیشویم که چقدر از مسیر را پیمودهایم. بر خلاف همیشه امسال نه هدفونی مُهیّا شده نه مداحی و خطابهای در گوشی ریخته؛ فقط زائران را میبینم، به چهرههای موکب داران مینگرم و به دنبال پرسشهایی میگردم که میدانم هرگز پاسخی برایشان یافت نخواهد شد. دوستتر دارم صدای پاها را بشنوم، قدمهایی که سفرهای سیاهتی را در ایام تعطیل وا رهانیده و با هر سختی خودش را به مسیر دشواریها رسانده! برخی دو یا سه و برخی بیشتر، فرزند را در چرخها و کالسکهها گذاشته اند و عاشقانه خدمتشان میکنند.
نه در نگاهی غم میبینم نه در قدمی سستی، اغراق نیست اینها عین دیدن است. هر کسی راهی برای ابراز ارادت پیدا کرده، دخترک کوچک ما هم توشهی خود را خوب جمع کرده؛ بستههای رنگارنگ شکلات، گیره و پیکسلهایی که زائران گذری در دامانش می انداختند و شادی دل کوچکش را مضاعف میکردند.
نزدیک سحر در مسیر میخوابیم، جایی که شاید در ایام عادی سختمان باشد اما نه اربعین مسیری است عادی و نه ما مسافرانی معمول؛ گرمای طاقت فرسا سفر روز را دشوار کرده، مخصوصا گرمای دم ظهر که جان را به چالش می اندازد و دهها لیوان شربت تگری ذرهای از آن آتش جانسوز نمیکاهد. چند عمودی در صبحگاه میپیماییم و باز سرپناهی برای لختی درنگ و امان از ظل آفتاب!
فرقی نمیکند یک روز در مسیر باشی یا چند شب را در موکبها بیتوته کرده باشی، یک قدم هم که برمیداری دیگر دلت گره میخورد به این همه عشق و شور به دریای بیکران نور و نعمت، در هم تنیدن جانهایی از هر رنگ که یک مقصد دارند و یک مقصود، یک مطلب دارند و یک مطلوب!
یک لحظه تصور کنید ملتی واحد از کشورهای مختلف، نیمههای شب با زن و بچه، پیر و جوان در بیابان کشوری غریب قدم برمیدارند برای رسیدن؛ منهای فلسفهی این اتفاق، نگریستن به این موضوع از این زاویه کمی عجیب است.
مسیر اربعین را باید یکبار به دور از هر گونه نگاه مذهبی و آئینی تجربه کرد. حوادثِ رخداده در این مسیر، آن اتفاق عظیم را باید نخبگان واکاوی کنند و کاتبان تاریخنگاری؛ که به خود ندیده جهان چنین قیامتی پیش از این برای خوانخواهی مردی که با اهل بیتش هزار و سیصد سال پیش نگذاشته پرچم حق به زمین افتد..
این مسیر بیش از عارفان برای ما انسانهای گرفتار در روزمرگی حیات بخش است و امیدزا؛ روزنهای است برای اینکه گره بزنیم خودمان را به دودمان آل الله(ع)…گفتنی و دیدنی بسیار است در این مسیر، نمی گنجد در قالب بیجان کلمات…
شبی دگر سپری میشود و کالسکهی دخترک اینبار جور کوله پشتیهای ما را هم میکشد. پا تند میکنیم تو گویی میعادگاه منتظر ماست و تعللی دست طلبمان را از آن میوهی بهشتی کوتاه خواهد کرد.
به هر مجالی خودمان را به ورودی کربلا میرسانیم، به معرکهای که دیگر زمین به آسمان دوخته میشود. در مسیرهای تنگاتنگ جمعیت انبوهی کوله بر دوش ذکر گویان و گاه پا برهنه به سمت قطب هستی میروند، دوشادوش هم تو گویی که اینجا قیامتی است کبرا و ملائک زمینی برای سرآمدن این فراق سبقت گرفتهاند..
توقف زمان به افق کربلا
آن ستون ۱۴۵۲ یک آرزوی محال است مادامی که افق نگاهت را به سمت گنبدی غرق در آسمان نکشد و گرد و غبار راه از چشمانت برنگیرد. آن سان که رسیدی دیگر زمان به افق کربلا در سرزمین وجود متوقف میشود. خواه آنی بمانی خواه سالی… دیگر دنیا مزهاش گس میشود زیر زبانت و حلاوت صبحِ سحر گوشهی دنج حرم آنجایی که از بین شیشههای سقف، گوشهای گنبد و گوشهای از مناره را ببینی و مرغ وجودت بین آینه کاریهای سقف بال و پر بزند بر گردد و آرام از میان همهمهی جمعیت خودش را برساند به شش گوشه تا روزها و هفتهها و ماهها زیر و روی وجودت را در هم میریزد… شاید ایام دیگری باشد، زیر قبه حاجتهایم را به صف نکنم، مجال نفس کشیدن نیابم اما اربعین است و هر سختیاش شیرین!
حرم برادر آن تجلی عشق و وفاداری، بین الحرمین باشکوه و دوست داشتنی هم چون نگینی در بر گرفته شده است از زوار اباعبدلله(ع)… اکتفا می کنم به نماز زیارت و سلامی از دور… که جمعیت بسیار است و دخترک بیتاب!
برمیگردم و جانم کنار اوست
وداع که میخوانی هنوز در تردیدی، در تمنای دیدار دوباره و در سپاس از اینکه با تمام نداشتهها مهمانِ مهمانپذیرترینِ عالم شدهای… می روم اما گره نگاهم به آن گنبد طلایی که پرچم سرخ را تو گویی تا عرش برافراشته، می پیچد در سرزمین وجود؛ می بارم و می روم…راه بازگشت را نه به خاطر سپردهام که چه دیناری پرداختیم و نه اینکه چه بر سر گذراندیم، تمامِ من در آن نگاه آخر مانده بود و جسم به جبر راه منزل در پیش رو گرفته!
باز هم تمرچین بود و استقبال و تدبیر درست که زائر ۱۲ شب بازگشتهِ از مرز را در آغوش خود میگرفت و شام و خوابش را در آن ساعت فراهم و اتوبوسهای رایگان که مسافر را از مرز به پارگینگها میرساند.
آنچه نگاشته شد از این کاروان کوچک خانوادهی ما که دخترکی سه سال و شش ماهه را خادمش بودیم فراتر از این چند سطری است که به یادگار نگاشتهام. هر چه بود خیر بود و عنایت؛ از خاطرهای شیرین به نام پیاده روی اربعین که در جان دخترکمان به سان شهد به یادگار ماند تا دو خواهرم یکی در طوزخرماتور و دیگری در بغداد که هنوز نگسسته رشتهی مودت و محبتمان، که هنوز هم شکسته بسته من فارسی یادش می دهم و او عربی یادم.. من از تبریز زیبایمان برایشان میگویم و مشتاق سفرشان کردهام. برای ایشان که هر دو در شوق دیدار حرم آقا علی ابن موسی الرضا(ع) هستند؛ باشد که روزی برسد خادمشان شوم در موطن زیبایم تا راهیشان کنم به توشهی عشق به دیار طوس…