سفری به سوی بهشت
سفری به سوی بهشت
در این نوشتار همراه خواهید شد از دریچه‌ی خبرنگار شمس با زیارت اربعین همراه کاروانی دو نفر و نصفه!

گروه فرهنگی شمس/ رویا سلمانی: اربعین یکی از فرصت‌های ناب برای درک مدینه‌ی فاضله‌ایست که بشر از لحظه‌ی هبوط در این سیاره‌ی خاکی به دنبال درک آن است. در چند شماره همراه با یک کاروان دو نفره و نصفی تصویرهایی از این اتفاق بی‌نظیر جهانی را به تماشا خواهیم نشست.

بخش نخست را از این لینک بخوانید؛

ادامه

تنوع خیرات در مسیر مشایه

«سنین اینترنتین وار می؟ ائوت، ناسل؟ سنه باقلانابیلیرمیم؟ ائوت ائلبت».[۱]این می‌شود شروع مکالمه‌ی من و مه ِتاب. در ذهنم گذر می‌کنم که این هم می‌شود احسان هاتسپاتی من برای زوار اباعبدالله (ع)؛ اما تصور هم نمی‌کردم که همین دوجمله ما را به هم پیوند خواهد داد. نامش مهتاب است و ۴۲ سال دارد. خودش متولد جمهوری آذربایجان و ساکن استانبول است که برای ششمین سال توفیق شرکت در پیاده روی اربعین را پیدا کرده؛ می‌گویم چطور اسم تو را مهتاب گذاشته اند؟ این اسم که فارسی است. می‌گوید سال‌ها قبل یک آهنگ به این اسم در کشورشان ترند شده بوده که مادرش آن اسم را رویش می‌گذارد. وقتی می‌گویم ما در ایران کلی دختر داریم که نامشان مهتاب است ذوق می‌کند. تقریبا در آن چهل دقیقه‌ای که هم صحبت بودیم تمام اطلاعات موجود را رد و بدل و صفحات اینستاگرام هم را فالو کردیم. وقت رفتن بود و خیلی سخت از هم جدا شدیم. قرار شد من ترکی استانبولی‌ام را با مه ِتاب تقویت کنم و او فارسی از من بیاموزد. عاشق زبان فارسی بود و آن را شبیه یک ملودیِ شیرین می‌دانست.

جایزه‌های جان‌دار

به راه می افتیم. دوباره آغوش دخترک پر می‌شود از هدیه؛ چندتایی کش سر و دو سه تایی عروسک و یک عالمه شکلات. هر جایزه و هدیه انگار جانی به جان‌هایش اضافه می‌کند که بتواند بازیِ پیاده روی‌اش را به انتها برساند. خودش هم اما دست پر است؛ یکی دو روز مانده به سفر با هم سری به بازار سرپوشیده‌ی تبریز[۲] زدیم و به سلیقه‌اش برای دخترکانی که در مسیر از زائران پذیرایی می‌کنند هدیه‌هایی خریده و بسته بندی کردیم.

استوری‌های مربوط به دخترک برای خیلی‌ها سوال ایجاد کرده است که بچه اذیت نیست؟ بی‌قراری نمی‌کند؟ چه کاری است در این گرما بچه را برده‌اید؟ اول آنکه رزق دخترک از هشت ماهگی شرکت در پیاده روی اربعین بوده است. دلایل زیادی داشته‌ام برای اینکه او در این اتمسفر و فضای تربیتی_معرفتی عالی حضور داشته باشد. هر چند در مقابل مادرانی که با دو، سه و یا چهار فرزند حضور پیدا می‌کنند، زحمت یک بچه اصلا به چشم نمی آید. گذشته از آن برنامه ما تماما محیامحور است. حرکت و توقف ما کاملا منطبق بر خواست دخترک یا احوالات روحی و جسمی او است. اینطور نیست که خواست دلمان را جبر کنیم. دوست داریم هر خاطره‌ای که از این سفرها برایش می‌ماند شیرین باشد. مسیر هم آنقدر جاذبه برای بچه‌ای مثل دخترک ما دارد که او بیشتر راغب است برای حضور در “پیاده اربین”،{لحنی است که او برای پیاده روی اربعین بیان می‌کند}. مضاف بر آن تجربه‌ی ما پیش و پس از دخترک، نشانمان داد که معنویت شرکت در پیاده روی اربعین با بچه بیشتر از دوران بدون بچه است که کمتر نیست. هرچه باشد ما خودمان هم توفیق خادمی یک زائر کوچک را بدست می آوریم.

نیمه شبی در صف سیب‌زمینی

نمازمان را می‌خوانیم و به دل جاده می‌زنیم. هوای شبانگاهی نسبتا قابل تحمل است، نه اینکه خنک‌تر باشد فقط دیگری از تشعتشات مستقیم آفتاب روی مغزمان اثری نیست. درود و رحمت می‌فرستم به آن شیرپاک خورده‌ای که سیب زمینی سرخ کرده را به آپشن‌های غذایی پیاده روی اربعین اضافه کرده است. برای دخترکی که از بامداد روز گذشته با نان و برنج خالی و اندکی تنقلات سر کرده، پیدا کردن غذای محبوبش موهبتی وصف ناپذیر است. تصور نمی‎کردم روی کره خاکی روزی برسد که در بین جاده‌‌ی کشوری دیگر ساعت ۳ بامداد، بیست دقیقه در صف سیب زمینی سرخ کرده‌ بایستم و دمادم خدا را شکر کنم.

وقت خواب دخترک کم کم می‌رسد و ناگریز می‌افتیم به موکب گردی؛ ساعت بدی است و جای خالی پیدا نمی‌شود. در تمام موکب‌ها گوش تا گوش زائر خوابیده است. مکانی به اندازه ی یک متر در یک و نیم متر زیر پای زائرانِ خوابیده؛ در موکبی جا پیدا می‌کنم. خوبی اش به این است که کولر بالای سرمان است و سرما مستقیم توی صورتمان نمی‌کوبد و پریز درست بالای سرم قرار دارد؛ پتویی می آورم و قسمتی که مفروش نیست را می‌پوشانم. پتوی سفری‌مان را هم روی آن باز می‌کنم.

ترکیب بادکولر و پنکه ترس سرماخوردگی را به جانم انداخته؛ کوله‌ی دخترک را بالش زیر سرش کرده و هرچه دارم رویش کشیده‌ام. کاملا دلمه پیچ شده است. خودم می‌مانم و یک چفیه عربی! در یک گوشه‌ی خاک‌وخولی از موکبی بین جاده نجف به کربلا که در حالت عادی حتی از نشستن در آنجا استنکاف می‌کنم الان صورت روی خاکش می‌گذارم. این را جز به اعجاز عشق تفسیر نمی‌توان کرد.

لختی خستگی از جان به در می‌کنیم. نماز صبح را می‌خوانیم و مجدد به راه می‌افتیم. نور خودش را به صف مشایه رسانده و شعله‌های آتشین آفتاب در جان رسوخ می‌کند. دختری در جلوی ما در حال حرکت است. نمی فهمم کجایی است. ظاهرش توجهم را جلب میکند. هم سال دخترک ما می‌زند. پا برهنه است و لباس سیاه تقریبا به جنس تور و کرپ ژرژت به تن دارد. خود، کالسکه اش را هُل می‌دهد، خوش خوشانش هم هست. به دخترکم که نشسته توی کالسکه نگاهی می اندازم. لباس تماما نخی، با کلاه آفتابی و کالسکه‌ای راحت و پنکه در دست؛ و نازی که از نخوردنش می‌کشیم. ذهنم در یک چاله‌ی فلسفی می‌افتد. فقط به این می‌رسم که هنوز مِتد دمپایی مادرها از متدهای لوس پرور روانشناسانه‌ی امروزی پیشتاز است. وگرنه آن دخترک یک دهم خدماتی که ما به دخترمان می‌دهیم را در ظاهر نداشت و خیلی سرحال تر از دخترک ما می‌زد.

علی رغم این گفت وشنود فلسفی مادرانه دنبال موردی می‌گردم که دخترک به عنوان صبحانه بخورد. به خوردن دونر رضایت می‌دهد. پدر می رود در صف دونر می‌ایستد. صمون داغ و دونر مرغ را با اکراه می‌گیرد و به زدن چند گاز اکتفا می‌کند. هرگز در آن ساعتِ صبح صمون داغ و دونر مرغ به آن خوشمزگی نخورده بودم.

 

دستمال کاغذی و زائران منتخب

دخترک درخواست می‌کند که مثل سال گذشته دستمال کاغذی بگیریم تا بین زائران پخش کند. دلم غنج می‌رود که هنوز هم یادش هست و هم دلش می‌خواهد دوباره خادمی را تجربه کند. بسته‌ی دستمال کاغذی را دستش می‌دهیم، نه اینکه گوشه‌ای بایستد تا رهگذران دستمالی بردارند، بلکه بین زائران می‌گردد و تو گویی مطاعی ثمین را می‌خواهد به دست اهلش برساند، با همان شیطنت مخصوص خودش. گرما دوباره لُپ‌هایش را گُل گون کرده، با اسپری کوچک صورتش را خیس می‌کند، بسته دستمال را سمت من می‌گیرد و می‌گوید: «مامان یکی هم برای من بردار واسم نگه دار.» خودش را هم از آن مطاع بی‌بهره نمی‌گذارد. دوباره بین زائرانی می‌دود که گرمای آفتاب دانه‌های براّقِ عَرق را بر جبینشان نشانده است. لذت و خنده‌ها‌یش رهگذران را متوجه می‌کند. یکی دو نفر شکلاتی هدیه می‌دهند و زائری اجازه می‌گیرد که عکسی سلفی با او بیندازد. لابد او هم نمی‌خواهد که امتیازِ عکس سلفی با خادمی کوچک در مسیر مشایه را از دست داده باشد.

طی الارض موتوری

نصف روزی را تا وقتی که گرما قابل تحمل شود، پیاده می‌رویم و دوباره طی الارض کنان پشت یکی از این موتورهای سه چرخه‌ی قرمز با ذوقِ بی نهایت دخترک می‌نشینیم و پیش می‌رویم. باد توی سر و صورتش می‌پیچد و برای پیاده روندگان دست تکان می‌دهد. این هم از دومین بخت بلند ما در سواری با آن مرکب‌ِ اجنبی!

باز موکبی دیگر برای بیتوته‌ی نیم روزی از ظل آفتاب برمی‌گزینیم. چادر موکب را کنار می‌زنم، در همان ورودی میز و تنوری گذاشته اند و دختران جوان مشغول درست کردن خمیر و پهن کردنش هستند و عاقله زنی نان‌ها را به تنور داغ می‌چسباند. دوباره منطق ذهنم بهم می‌ریزد، در این گرما تحمل ایستادن را ندارم این دختران و زنان با حجاب کامل و در محیطی که حتی کولر ندارد نان تازه دست زوار ابا عبدالله(ع) می‌دهند و هیج حالتی از اخم و ناراحتی بر چهره ندارند. با خودم و دوستانم مقایسه‌شان میکنم، کم می آورم.

داخل چادر می‌روم و دوباره جایی را برای نشستن انتخاب می‌کنم. موکب متشکل از چادری بزرنتی است که با اسکلتی فلزی فضای سوله مانندی دارد. مجهز به ۴ عدد کولر و ۶ عدد پنکه سقفی است. هر کسی محدوده‌ی خود را با پتو و تشک‌های نازک مخصوصی مشخص می‌کند؛ گرما اهالی مشایه به ویژه گونه‌های سرد زی را به استراحت اجباری در موکب‌های بین راهی سوق داده برای همین کیپ تا کیپِ موکب زائر نشسته و خوابیده است.

موکب با آن توصیفی که انجام شد محل مناسبی برای فرار از گرماست، اما افزودن این توضیح که در آنجا هر نیم ساعت یکبار برق به مدت ده دقیقه می‌رود و در داخل آن محفظه‌ بزرنتی سوراخی برای تبادل هوایی که در بیرون هم داغ است، وجود ندارد؛ ممکن است کمی به مذاق خوش نیاید. وضعیت بیرون به مراتب بدتر از داخل چادر است یعنی نه راه پس دارم نه راه پیش؛ دخترک خوابش برده است. از ترس بیحالی بیدارش می‌کنم و راه به راه آب سرد می‌خورانم. مشغول می‌شود به نقاشی و باز دخترکان عرب با آن چشمان زیبایشان دوره اش می‌کنند. چه خوب که روز قبل از سفر یک دفتر نقاشی در اندازه متوسط و یک بسته مداد رنگی کوچک که بشود داخل کوله اش جا کرد را خریدم. نمی‌دانستم اینطور ناجی بدقلی‌های دخترک می‌شود. آن نیم روز کذایی با هم صحبتی ریحانه‌ی اردبیلی و الهه‌ی قزوینی که اتفاقا هر دو از بچه‌های سرما دیده هستند، سپری می‌شود. باز هم رد و بدل کردن شماره و شروع رفاقت جدید بر محور حسین علیه السلام؛

قلب‌های فشرده امت واحده

خنکای عصر ما را دوباره به مسیر پیاده روی فرا می‌خواند. مسیری که رفته رفته سرعت و در هم فشردگی جمعیت را قابل لمس تر کرده است. اما این فشردگی نه کسی را عصبی کرده و نه قلبی را رنجانده، انگار که قلب‌ها هرچه پیش‌تر می‌روند، یکی می‌شوند. هرچه به وادی مقدس نزدیک می‌شویم پاهای خسته‌ی بیشتری به ندای «فاخلع نعلیک»[۳] پروردگار لبیک گفته‌اند. مردمانی که در هر پوشش و ظاهری با هر ملیتی امروز و الان تجلیِ امت واحده هستند. در تمام سال‌های حضورم در اربعین حسینی ندید‌ه‌ام که دعوایی به راه افتد یا صدایی از کسی بلند شود. انگار که مدینه‎ی فاضله است اینجا؛

زائران خسته‌اند و پا تند کرده‌اند که شب قبل از اربعین به کربلا برسند. ماشین‌ ماشین بستنی و یخمک بین زائران تشنه لب توزیع می‌شود. اینجا مثل بهشت است. کافی است اراده کنی تا از هر نعمتی که از نظر می‌گذارنی تحفه‌ای برگیری. آمار شربت‌های لیمو، انار، زرشک و دوغ از دستمان در رفته است. هر چند قدم یکبار خادمی سینی بدست وسط راه خفتمان می‌کند و لاجرم مجبوریم که دست رد به سینه اش نزنیم و یکی دوتا و سه تا شربت بهشتی را به رگ‌های بدن برسانیم. موکب‌های ملل مختلف در کنار هم بی آنکه بدانند زائر برای کدامین جغرافیای هستی است، بی منت و با اشتیاق لیوانی آب و لقمه ای نان به دست زائران می‌رسانند.

مردمی که با طبیعت نامهربانند

فرقی ندارد که جشن سال نوی اروپا باشد و لندن یا زباله‌های باقی مانده از کنسرت چند صد هزار نفری فلان سلبریتی در ینگه دنیا یا نه همین اجتماع ۲۲ میلیون نفری در ایام زیارت اربعین، هر کدام یک منطقی دارند برای نظافت و تمیز بودن اما انباشت زباله یعنی آدم‌ها هنوز با مام طبیعت نامهربانند و قدر زمین سبزشان را نمی‌دانند. فرقی هم ندارد که چه برچسبی بهشان می‌زنیم از سطح شعور فرهنگی‌شان. این نامهربانی آزار دهنده است… عمیقا احساس این را دارم که که کاش می‌شد با تک تک زائران و موکب‌داران به صحبت نشست که بیایید هر کدام فقط یک قدم کوچک برای استفاده‌ی کمتر از ظروف یکبار مصرف برداریم. دنیای اربعینی حتما زیباتر از این هم می‌شد.

به سه راهی کربلا و عمودهای یک هزار و سیصد و اندی می‌رسیم. اینجا حال و هوای دوگانه‌ای دارد؛ غربت توام با حلاوت. غربتِ جدا شدن از مسیری که بسیاری از معادلات زندگی را در هم می‌ریزد، آن روزمرگی‌هایی که بهشان مبتلا هستیم خوب یا بد، را  دور می‌کند و ساختار جدیدی را نشانمان می‌دهد و حلاوتِ پایان عمودهای این مسیر که منتهی می‌شود به منبع رحمت و رآفت.

چرخ و فلک و بادکنک کیتی

مسیرهای جدیدی را برای سیل ورودی زائران به شهر تعبیه کرده‌اند. ورود دسته دسته زائر میان دود اسفند و سلام و صلوات با پس زمینه‌ای از نواهای اربعینی قابی دلنشین ایجاد کرده است. همه چیز در این نقطه در اوج است. در این بین اما تناقض گُل درشتی که با اتمسفر غالب و مهمانان کربلا دارد شهربازی فعالی است که در ورودی کربلا وجود دارد. چند سالی که با دلبرک راهی اربعین شده‌ایم در این نقطه از پا می‌افتیم. متقاعد کردن دختری که عاشق چرخ و فلک است برابر است با تمام سختی‌های کشیده در طول مسیر؛ باز دم آن بادکنک فروش‌ها گرم که دو سال است نجاتمان می‌دهند و گریه‌های ممتد دخترک را بند می‌آورند. هیچ توضیح منطقی برای فعال بودن آن شهربازی در صورتی که شهر به طور کلی در حالت آماده باشِ خدمت به زوار است و نشانه‌ای از حیات معمول در آن دیده نمی‌شود، وجود ندارد.

به سمت خیمه گاه می‌رویم و مکانی که قرار است چند شبی مهمانش شویم. ازدحام در تمام خیابان‌های کربلا مشهود است. در این مسیری که هستیم به اوج رسیده است. خودمان را به کنار می‌کشیم تا گره مسیر باز شود و زیر دست و پا نمانیم. جانِ خسته‌مان را هر طوری هست به مکان مورد نظر می‌رسانیم. اما تقدیر بر این نبود که در آن جا آرام گیریم. به دنبال موکب دایی جان می‌رویم که بعد از سال‌ها خدمت به زوار سامرا، امسال در کربلا هم خیمه‌ی خدمت بر افراشته اند.

مهمانیِ میلیونی

این ایام در خیابان ها و کوچه‌های کربلا معبری خالی نمی‌توان پیدا کرد. یا چادری برای اقامت زائران برافراشته‌اند یا میزی برای پذیرایی و پشت صحنه دیگ‌های پخت و پز را علم کرده‌اند. انگار نه انگار که اینجا شهری است درست مثل همان موطن خودمان. از سویی کمبود برق و ضعف سیستم فاضلاب از پس جمعیت میلیونی زائران بر نمی آید. علی رغم تدابیر مردمی و شاید دولتی خیلی از موکب‌ها با مشکل و به سختی امور خود را رتق و فتق می‌کنند. درست نمیدانم که در کدام بخش‌ها دولت عراق تدابیر می‌اندیشد اما آنچه در ظاهر مشخص است تمام خدمات رفاهی و غذایی توسط مردم عادی عراق و موکب‌های مردمی تامین می‌شود.

نکته‌ی قابل تامل دیگر این است که شهرهای نجف و کربلا مسکونی‌اند. اما در تمام این دهه‌ی منتهی به اربعین و شاید کمی پیش از آن هم شهر در خدمت زائران قرار می‌گیرد و حتی تردد خودروی معمولی نیز در سطح شهر انجام نمی‌شود. اینکه مردمی که در همان کوچه پس کوچه‌های شهر زندگی می‌کنند ده الی بیست روز از ساده‌ترین امکانات زندگی شهری محروم شوند و صدایشان در نیاید که هیچ، خود خادم و میزبان میهمانان هم باشند جای تامل دارد. نشان به آن نشان که از فردای اربعین وقتی موکب‌ها از جلوی خانه‌ها و مغازه‌ها جمع می‌شود تازه متوجه می‌شویم که زیر پوست این شهر چه خانه‌های زیبا و فروشگاه‌های مدرن قرار داشته است.

حکایت اقامتگاه‌های اربعینی

در مورد اقامت اربعینی در کربلا چند حالت وجود دارد؛ گزینه نخست که مختص مُتمولان است هتل‌های شهر کربلاست، گزینه دوم که مختص نیک اختران است مُبیت یا پیدا کردن منازلی از اهالی کربلاست که این ایام درب خانه‌هایشان را به روی زوار اباعبدالله باز می‌کنند و گزینه سوم که انتخابی رایج در بین زائران است موکب‌های چادری است. روزیِ امسال ما نیز بیتوته در موکب شهدای عقیله است؛ موکبی عراقی_ایرانی که با همکاری جنبش مقاومت اسلامی نجباء عراق و عاشورائیان تبریزی در شارع العباس خدمات غذایی و اقامتی ارائه می‌دهد.

توفیقی که منجر به شناخت نزدیک‌تر ما نسبت به خادمی مردم عراق و تلاش بی‌منت و بی‌دریغ ایشان نسبت به زائران حسینی می‌شود. البته حکایت موکب خواهران همانی است که پیش از این نیز روایت شد؛ سوله‌های چادریِ برزنتی با بدنه فلزی که اینبار ناهمواری قابل توجه سطح زمینِ موکب و مندرس بودن موکت آن مضاف بر آن هوای دم کرده‌ و شرجی بود و تنها نکته‌ی مثبتش قرار گرفتن سرویس بهداشتی در داخل محوطه زنانه و عدم نیاز به پوشش کامل در رفع نیازهای دم به دقیقه‌ی دخترک بود. یک کابین حمام صحرایی با شلنگ ضعیف آب هم تنها امکانی بود که خستگی دو روز بیرون خوابیدن را از تن به در می‌کرد.

گرمای شدید بیرون، ازدحام جمعیت، آرام و قرار نگرفتن دخترک در کنار پدر مجابم کرد که شب اربعین از همان فاصله‌ی نزدیک که برای من فرسنگ‌ها بود، زیارت اربعین را بخوانم. پدر دخترک در موکب مشغول خدمت رسانی به زوار بود و مجالی برای بردن ما به حرم پیش نیامده بود. آخرین ساعات ورود به روز اربعین فرصتی شد تا دست دخترک را گرفته به سمت حرم‌های شریف راهی شویم. ازدحام مسیر و ترس از برخورد با نامحرمان سرعت‌مان را به شدت کند و تردیدمان را در رفتن به سمت حرم‌ها تشدید می‌کرد. اما همین که در آن هوا تنفس می‌کردیم برای ما جای هزاران شکر داشت. تمام خستگی‌های سفر با یک نگاه به گند طلایی دو برادر از تن به در شد.

حسین(ع) مهربان‌ترین رفیق

پیش از اینکه در این مکان حاضر شوم کلی دعا را نشان گذاشته بودم که بخوانم. کلی حرف سبک سنگین شده بود تا در محضرشان عرضه شود، تمام تمرکزم متوجه مکانی بود که در آن قدم گذاشته بودم. اما همین که گنبد طلایی حریم سیدالشهدا (ع) را از دور دیدم، دل میانداری کرد و اذن دخول و ادب شد اشک و رزق زیارتم!

واژه‌ها جان می‌گیرند، تمام یک سال گذشته و ذره ذره اندوختن‌ها و اضطراب تهیه‌ی بلیط و جا ماندن و آمدن و نکند سهم من از این راه فقط خستگی باشد و…. می‌شود نوای حاج مهدی قربانی[۴] و در دلت میپیچد

یا حسین دور نوایه گلدیم، اولمدیم کربلایه گلدیم[۵]

اربعین توتماقا عزیزیم، قبرین اوسته عزایه گلدیم

آیریلوق غملی سرنوشتیم دی منیم

زینبم؛ کربلا بهشتیمدی منیم

تو گویی که صاحب بزم از آن بالا نشسته به نظاره و خود میهمانان خسته و دلشکسته‌اش را تحویل می‌گیرد. به سلام و صلواتی که در شان‌شان است؛ به اینکه خوش آمدید زائران من… شما که هزار و اندی سال پیش نبودید در این دشت بلا و ندیدید چه آوردند بر سر اهل بیتم، ندیدید که اهل شامی خواستند ذلت‌شان دهند. با تمام سختی‌ها آمدید که عزت دهید به کاروان اسرای نینوا… “هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم”[۶]

 

ادامه دارد….

 

[۱] «اینترنت داری؟ بله، چطور مگه؟ می‌تونم بهت وصل شم؟ بله حتما»

[۲] بازار تبریز بزرگ‌ترین بازار سرپوشیده قدیمی در سطح ایران و جهان به‌شمار می‌رود که در شهر تبریز واقع شده‌است؛ این بازار مساحتی حدود یک کیلومتر مربع دارد.

[۳] آیه ۱۲ سوره مبارکه طه : « نعلین (همه علایق غیر مرا) از خود به دور کن »

[۴] یکی از مادحین شهیر تبریزی

[۵] با حسین استقبال کن به نوا آمده‌ام، عمری باقی ماند و به کربلا آمده‌ام، برای برپا داشتن مراسم اربعین، برای گرفتن مراسم عزا به مزارت آمده‌ام، جدایی سرنوشت غم بار زندگی من است، زینبم و کربلا بهشت من است

[۶] خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید؛ «بخشی از مداحی معروف ملا باسم کربلایی یکی از مادحین شهیر کربلا است»