اشکی که استاد شهریار برای جوان عاشق ریخت
اشکی که استاد شهریار برای جوان عاشق ریخت
 ۵۴ سال پیش بود که وقتی شهریار روایت غم‌انگیز جوان عاشق یک تابلو نقاشی را شنید، اشک از چشمانش سرازیر شد و زیر لب شعر"به همنشین جوانی پیام باد که عشق ترا اگر که فراموش شد مرا یاد است" را سرود.
به گزارش شمس، ۵۴ سال پیش بود که وقتی شهریار روایت غم انگیز جوان عاشق یک تابلو نقاشی را شنید، اشک از چشمانش سرازیر شد و زیر لب شعر”به همنشین جوانی پیام باد که عشق ترا اگر که فراموش شد مرا یاد است” را سرود.
وقتی  از خیابان‌های قدیمی تبریز گذر می‌کنم، توجهم را تابلوهای نقاشی پشت شیشه یک مغازه قدیمی جلب می‌کند، مقابل شیشه میخکوب می‌شوم. داخل مغازه پیرمردی به یک صندلی تکیه داده که تا چشمش به من می‌افتد، درب مغازه را باز می‌کند و می‌گوید: از پشت شیشه که نمی‌توان با این تابلوها دوست شد و ارتباط برقرار کرد.
لبخندی می‌زنم و داخل مغازه می‌شوم، تابلو نقاشی‌های رنگارنگ روی دیوارهای مغازه نصب شده است. می‌پرسم این تابلوهای هنری کار شماست؟
لبخندی می‌زند و دستی به موهای سپید پرپشت خود می‌کشد و می‌گوید: خانم این تابلوها اثرهای باجالانلو، استاد پیشکسوت تبریزی است.
شروع به شرح و توصیف یکی از تابلوها می‌کند و می‌گوید: “دختر روستایی که کنار اجاق نشسته در حال پخت آبگوشت لذیذ برای همسرش هست، چند ماهی است که از دیدن یار بی نصیب مانده، آن طرف تر مادر پیرش پاهایش را زیر کرسی گذاشته و برای دامادش شال گردن می‌بافد، چند گربه خانگی هم کنار دختر خانم نشسته‌اند و شکم صابون می‌زنند که بلکه تکه گوشتی به غنیمت ببرند…”
تک تک تابلوها را شرح می‌دهد، بعد از توصیف تابلوها، آن‌ها جانی دوباره می‌گیرند و زنده می‌شوند، گویی تمامی تابلوها لب به سخن می‌گشایند و می‌فهمی که آنها تنها یک تابلو نیستند. پیرمرد فروشنده نیز با نفس مسیحایی خود به کالبد سرد هر تابلو، روحی دوباره می‌دمد و ناخودآگاه به گذشته‌های دور سفر می‌کنی.
محمود محمدنژاد داوری، پیرمردی ۸۴ ساله است که ۵۴ سال به شغل فروشندگی تابلوی نقاشی مشغول است و قبل از اینکه وارد این عرصه شود، ظروف چینی می‌فروخت.
در مورد آشنایی‌اش با استاد باجالانلو، استاد پیشکسوت نقاشی می‌گوید: ۵۴ سال پیش وقتی هنوز پسر جوانی بودم بشقاب‌های چینی به این استاد می‌فروختم و او هم با ذوق هنری فوق‌العاده‌ای که دارد، روی این بشقاب‌ها نقاشی می‌کشید. روزی از روزها که چند بشقاب چینی زیبا برای استاد برده بودم، استاد باجالانلو نگاهی به من انداخت و گفت: داوری، من تابلوهای زیادی می‌کشم، اما از هنر فروشندگی چیزی نمی‌دانم، اما خیلی دوست دارم که من و تو همکاری کنیم و کار کشیدن تابلوها را من انجام دهم و تو آنها را بفروشی.
پیرمرد روی یک چهارپایه چوبی می‌نشیند و ادامه می‌دهد: با اصرار استاد باجالانلو کار چینی فروشی را کنار گذاشته و در گالری او به شغل تابلو فروشی مشغول شدم، در همین روزهای نخستین، به همراه فروشندگی، نقاشی را از استاد می‌آموختم که در نهایت فهمیدم که نقاشی کار من نیست.
داوری به یاد گذشت ایام جوانی آهی می‌کشد و می‌گوید: آن موقع ها جوانی چشم و ابرو مشکی بودم تا اینکه با دختر استاد باجالانلو وصلت کردم.
پیرمرد از کشو میز خود آلبومی که داخل آن چند روزنامه و مجله کهنه است، در می‌آورد، روی هر کدام از روزنامه‌های قدیمی مصاحبه استاد باجالانلو نوشته شده است.
پیرمرد عکسی را که در تمامی مصاحبه‌ها چاپ شده است نشان می‌دهد و می‌گوید: این عکس مربوط به شب نشینی استاد شهریار، اقبال آذر در خانه استاد باجالانلو است. در این عکس اقبال آذر آواز می‌خواند، استاد شهریار و باجالانلو نیز با جان و دل گوش می‌دهند، شهرزاد، دختر شهریار هم گوشه‌ای آرام نشسته است، من نیز برای هر کدام چایی می‌ریزم.

داوری می‌گوید: در یکی از روزها که به صورت اتفاقی استاد اقبال آذر را در خیابان دیدم او را به داخل مغازه دعوت کردم و اینگونه بود که رابطه دوستی بین باجالانلو و اقبال آذر شکل گرفت و از طریق اقبال آذر، با استاد شهریار نیز آشنا و دوست شدیم.

وی ادامه می‌دهد: شهریار و اقبال آذر به گالری ما رفت و آمد می‌کردند و حتی باجالانلو تابلویی از استاد شهریار کشیده است.

پیرمرد از روی چهارپایه بلند می‌شود و یک درب کشویی که به یک انبار تابلو ختم می‌شود را می‌گشاید، انبار پر از تابلو نقاشی‌های قدیمی است.


پای تمام تابلوها امضای باجالانلو حک شده، از میان انبوهی از آثار، تابلویی را به زحمت بیرون می‌کشد و روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید: می‌خواهم خاطره‌ای از این تابلو برای شما تعریف کنم، در یک شب پاییزی که استاد شهریار از مقابل مغازه می‌گذشت، او را برای دیدن تابلوهای هنری دعوت کردم. استاد از وارد شدن به مغازه خودداری کرد و گفت من در اینجا هنری نمی‌بینم، این تابلو را به استاد نشان دادم و گفتم: این اثر مربوط به پیرپسری است که در غم بی وفایی یار، جوانی خود را به باد داده است و در فراق یار اشک می‌ریزد و به یاد عمر رفته آه می‌کشد.

وقتی داشتم از غم و اندوه جوان و بی وفایی یار می‌گفتم، قطرات اشک همچون دانه‌های مروارید ازچشم استاد شهریار روان شد، استاد زیر لب شعر «به پیری آنچه مرا مانده لذت یاد است، دلم به دولت یاد است اگر دمی شاد است، به همنشین جوانی پیام باد که عشق ترا، اگر که فراموش شد مرا یاد است» را زمزمه کرد.
شعر استاد را یادداشت کردم و روی تابلو نوشتم، تا به آن روز از هجران و عاشقی شهریار بی خبر بودم. آن موقع بود که شهریار گفت: با شرح و توصیف تو، این تابلو جان گرفت، حالا می‌توان فهمید که این تابلوها هنرند.
داوری خاطرنشان می‌کند: این تابلو، اولین تابلویی است که از طریق آن با استاد شهریار ارتباط برقرار کرده‌ام.اکنون چندین سال است که شبانه روز با عشق و علاقه مشغول به این کار هستم. در روح و روانم عشق به هنر نقاشی نهفته است، کار فروشندگی از کشیدن تابلو سخت‌تر البته شیرین‌تر است.
از او می‌خواهم که یکی از تابلوها را برایم شرح دهد، با ذوق یکی از تابلوها را نشان می‌دهد و می‌گوید: پیرمرد کشاورز خسته از کار طاقت فرسا، در یک تابستان گرم، کنار درختی نشسته و برای ناهار آب دوغ و خیار درست کرده، تکه‌هایی از نان را درون کاسه‌ای سفالی می‌ریزد، باد خنکی شروع به وزیدن می‌کند، کمی آن طرف تر، آبی گوارا از چشمه‌ای سرازیر می‌شود و زمینی تشنه را سیراب می‌کند.
  • نویسنده : المیرا جلیلی