گل‌های بهشتی
گل‌های بهشتی
اینبار همنشین مادری شده‌ایم که سه فرزند تقدیم وطن کرد و اکنون همسرش به میزبانی پسران شهید و مفقودالاثرش دنیای خود را عوض کرد و راهی خانه‌ی ابدی شد.

گروه فرهنگی شمس/ رویا سلمانی: آنچه در قالب زندگی نامه از شهدا می‌خوانیم و می‌شنویم روزهایی است که پدر و مادری زیسته‌اند! با تمام تلخی‌ها و توکل‌ها، چشم انتظاری‌ها و رسیدن‌ها. و امروز پدر دیگری به فرزندان شهیدش پیوست. حاج حسن آذرآبادی حق که بر جبین نقش پر افتخار ابوشهیدین را داشت امروز پس از سالها فراق از جگرگوشه‌هایش به ویژه پسرش مفقودالاثرش رضا میهمانشان شده است.

در این شماره از آغوش‌ گردم جاودان روایتی از مادر پاسدار شهید یعقوب، معلم شهید رضا و بیسجی شهید محمد آذرآبادی حق را خواهیم خواند.

فصل سوم/ گل‌های بهشتی

سایه‌ی جنگ بر روی وطن سنگینی می‌کرد. بمباران‌ از مناطق مرزی تا قلب شهرها آمده بود. هر کسی به سهم خود احساس تکلیف می‌کرد که در برابر این ظلم بایستد.

یعقوب اولین فرزند مادر است که در سال ۱۳۳۸ به دنیا می‌آید، زرنگ و درسخوان؛ تا آنجایی که محضر آیت الله قاضی طباطبایی را هم درک می‎کند و در قیام ۲۹ بهمن مردم تبریز جزو نیروهای انقلابی می‌شود. نسبت به آنچه در اطرافش می‌گذرد بی‌تفاوت نیست. به همین علت با شروع جنگ به سپاه پاسداران ملحق می‌گردد.

_ «انگار همین دیروز بود بعد از ثبت نام تو سپاه یه دست رخت سبز گرفته و آورد خونه. گفتم مامان جان لباس‌ها رو بپوش ببینمت گفت چند لحظه صبر کنین، دیدم رفت حموم، غسل کرد و دو رکعت نماز خوند بعدش لباس‌ها رو تنش کرد»

مسئول محور عملیاتی لشکر بود اما داغ شهادت برادر کوچک‌ترش را به دل داشت؛ احساس می‌کرد جا مانده است و قلب رئوفش رنجور شده بود.

_«محمد تا چهارم دبیرستان درس خونده بود ولی تو مسجد محله و اطراف خونه‌مون می‌رفت و قرآن درس می‌داد. دلش تاب نیاورد و آخر سر ثبت نام کرد بره جبهه؛ چندتا عملیات شرکت کرد. یه بار هم بعد از عملیات والفجر ۲ خدمت امام خمینی(ره) رسید. تا اینکه تو عملیات والفجر ۴ آبان سال ۱۳۶۲ وقتی که فقط ۱۹ سالش بود و مسئولیت تخریب گردانشون رو به عهده داشت تو تپه‌های کله قندی به آرزوش رسید»

محمد داغ اول را به دل مادر گذاشته بود، داغی که خداوند مقدر کرده بود دو بار دیگر نیز بر دل این زن بنشیند تا گوشه‌ای از مصائب ام البنین را هزار و اندی سال بعد به نمایش بگذارد؛ مادری که خود سه پسرش را همزمان از زیر قرآن رد و به جبهه اعزام کرده بود.

_ «رضا تا فوق دیپلم درس خوانده بود. تو یکی از روستاهای دور افتاده بستان آباد به بچه‌ها درس میداد، معلمی رو دوست داشت اما بعدش فراخوان دادن و اومد گزینش آموزش پرورش»

ندای “هل من ناصری ینصرنی”[۱]روح الله الخمینی بود که جوانان وطن را از هر حرفه و مسندی به پشت خاکریزهای نبرد می‌کشاند، رضا را نیز به جرگه‌ی دلیران عاشورایی پیوند داد. در عملیات والفجر ۴ و در تپه‌های مشرف به پنجوین عراق مجروح و مدتی بستری شد اما خیلی زود خود را به معرکه‌ی نبرد رساند و اینبار در عملیات خیبر دوشادوش برادرش یعقوب حضور یافت.

_ «زمزمه عملیات خیبر و اعزام به جبهه که پیچید تو خونه‌مون؛ هر کدوم از بچه‌ها منو به اون یکی می سپردن، هر کدوم به نحوی دل نگران من بودن. یعقوب پسر بزرگترم و رضا با هم عازم شدند؛ یعقوب به رضا گفته بود به خاطر مامان بیشتر مراقب خودت باش چون من دیگه بعد از این عملیات بر نمیگردم، بعد از خدا مامان و بابا رو به تو می‌سپارم»

همان طوری شد که گفت؛ یعقوب در عملیات خیبر اسفند سال ۱۳۶۲ و در سن ۲۴ سالگی درست چهار ماه بعد از شهادت محمد به شهادت می‌رسد. مادر اما ۳۵ سال چشم به راه می ماند تا جوانی که از درب خانه بیرون رفته، تکه‌های پیکرش باز گردد.

رضا که در روزهای جنگ ۲۱ سال بیشتر نداشت، بعد از شنیدن خبر شهادت دومین برادرش به خانه باز نمی‌گردد؛ چه کسی می‌داند در دلش چه گذشته است و با چه زبانی درد دل با محبوب خود داشته که درست ۴ روز بعد در همان عملیات خیبر آسمانی می‌شود و پیکرش هرگز به خانه باز نمی‌گردد و مادر را با داغ سه جوان رشیدی که قربانی راه اسلام کرده است باقی می‌گذارد. با چشم هایی که هرگز در آشکارا اشک نریخت و قلبی که بعد از هر بار رفتن پسرانش و نیامدنشان هزار تکه شد.

_ «ما با بچه‌هامون زندگی می‌کنیم، اینطور نیست که منو گذاشته و رفته باشن؛ خیلی وقتا به خوابم میان مثلا یه بار رضا اومد تو خوابم، پیراهن سفیدی به تن داشت. گفت مامان هوای داداش احمد ما رو داشته باش خیلی با رفقای ناباب نگرده…»

گلزار بود و زاینده‌‌ی گل‌های بهشتی، بجز این سه برادر خداوند یک پسر و دو دختر دیگر به حاج خانم روزی کرده بود. روزهای جنگ که احمد کوچک‌تر بود مادر می‌گفت: «این یکی رو هم می‌فرستم جبهه، اگر هم جنگ تموم شه بازم یه جایی تو این نظام خادم اسلام و کشورش می‌شه»

حکایت مادری که داغ سه فرزند رشید را در چهار ماه و چهار روز دید در شاهنامه که نه در پیشانی بلند خاک این مرز و بوم نوشته‌اند برای فردایی که نگویند اینها افسانه بودند.

 

راوی: مادر: گلزار داودی خلجانی

شهیدان: یعقوب، رضا و محمد آذرآبادی حق

 

[۱] هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی به‌معنای «آیا یاوری هست که مرا یاری کند؟» جمله‌ای که مشهور است امام حسین(ع) در آخرین دقایق زندگی‌اش در روز عاشورا بر زبان رانده است.