زیتونِ سرخ
زیتونِ سرخ
مادرانه سراغ پسری رفته ایم که امروز بر سر مزارش در گلزار شهدای وادی رحمت دو پرچم بر افراشته شده است، یکی پرچم سه رنگ وطن و دیگری پرچم حزب الله!

گروه فرهنگی شمس/ رویا سلمانی: هفته‌ی دفاع مقدس فرصتی است که در میان روزهای آلوده به غبار تکرار و روزمرگی‌ها سراغ کسانی برویم که روزی در همین کوچه پس کوچه‌های شهر تاریخی ماندنی رقم زدند. در چند شماره بخش‌هایی از گفتگو با مادران شهدا را که پیش از این به طور مبسوط منتشر شده است را با روایتی جدید میهمان خواهید بود.

فصل دوم/ زیتونِ سرخ

قرار بود نامش محمد باشد، چند روز قبل از تولد مادر در خواب می‌بیند بانویی کودکِ متولد شده را در آغوشش گذاشته و تاکید می‌کند که نام این فرزند را صمد بگذار؛ همان هم می‌شود. عبدالصمد اولین فرزند مادر متولد می‌شود.

_ «بچه آرومی بود، عین یه خواهر همراهم بود تو کارای خونه و بچه داری کمکم می‌کرد. بجز صمد ۴ تا بچه‌ی دیگه داشتم. حتی پیش آمده بود که صمد کهنه‌ی بچه‌ها را عوض کند. خواهرم ۳ قلو داشت و بعضی وقت‌ها صمد مسئولیت هر ۷ بچه رو به عهده می‌گرفت تا من و خواهرم به کارای خودمون برسیم»

کودک درسخوانی بود و همواره نفر ممتاز مقطع تحصیلی‌اش می‌شد. اهل مطالعه بود و آثار شهید آوینی وشهید چمران افق‌های جدیدی در مقابل دیدگانش گشوده بود.

_ «اواخر جنگ تحمیلی خیلی تلاش کرد بتونه اعزام بشه، من و پدرش نذاشتیم. سال ۱۳۶۹ رفت خدمت سربازی، تو اون روزا به فکر این افتاده بود که به جبهه‌های نبرد علیه صهیونیست تو لبنان بره، اما راهی برای رفتن پیدا نمی‌کرد. حتی یه بار از سربازی فرار کرد و تو مرز ترکیه دستگیر شد وقتی برگشت پدرش گفت بمون سربازی‌ات که تمام شد راهی پیدا می‌کنی در ثانی تو زبون اونا رو بلد نیستی، گیرم که رفتی چطور می‌خوای کمک شون کنی وقتی حتی نمی‌تونی باهاشون حرف بزنی؟»

صمد که سربازی را تمام کرد یکراست رفت قم و دوران طلبگی‌اش را آغاز نمود. شاید بیشتر به این نیت که به زبان عربی مسلط شود. در تمام این مدت از اخبار فلسطین و لبنان غافل نبود و در جریان حوادث آنجا قرار می‌گرفت. در آن ایام دوره‌های رزمی را هم گذرانده و آموزش‌های لازم را دریافت کرد. یکبار هم موفق شد در تهران دیداری با سید حسن نصرالله رهبر جبهه مقاومت اسلامی داشته باشد. همچنان به دنبال راهی برای حضور در جبهه‌ی نبرد علیه اسرائیل بود تا اینکه طی مکاتباتی با امام خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی توانست حکم جهاد در مقابل دشمن استکباری را دریافت کند و با هزینه‌ی شخصی عازم سوریه و سپس لبنان شود.

_«عقد برادرم بود که صمد اومد تبریز، با من و پدرش روبوسی کرد و گفت که عازم هست. وقتی که می‌رفت گفت آرزوم اینه که انشاءالله تو همه‌ی روزهای زندگی مثل امروز خوشحال باشین و بعدش خداحافظی کرد و رفت»

مادر است که میوه‌ی دل را راهی نبرد می‌کند. مادر است که ثمره‌ی عمر را به چشم انتظاری بدرقه می‌کند که آیا باز خواهد گشت یا نه اما همان مادر است که در دامان خود چنین فرزندی پرورانده که جغرافیای اندیشه‌اش فراتر از مرزهای جغرافیایی و حتی پیش تر از زمان حیاتش است. او افق‌های دور را می‌بیند و خود را برای سربازی امام عصر (ارواحناه فداه) مُهیا می‌سازد. در ایامی که نه جبهه‌ی مقاومت اسلامی آنچنان برای مردم تبریز شناخته شده و نه اعزام مستشاران امری مرسوم است؛ عبدالصمد به یاری برادران دینی‌اش در لبنان می‌شتابد.

_«۸ ماهی می‌شد که رفته بود. دم عید زنگ زد و تبریک گفت. از دوست و آشنا هرکی می‌پرسید سیدصمد کجاست؟ می‌گفتیم دارد دوره‌اش را می‌گذراند، نمی‌توانستیم به هیچ کسی بگوییم که به جنگ با اسرائیل رفته است»

عبدالصمد در شدیدترین زمان درگیری‌های حزب الله با اسرائیل می‌جنگند و در نهایت با شلیک مستقیم به خودرو ابتدا یک دستش را از دست می‌دهد و پس از آن به شهادت می‌رسد.

_«بعد از اینکه خبر شهادتش رو دادن برادر کوچکش که تو قم هم دوره‌اش بود، پیکر صمد رو در تهران تحویل می‌گیره، البته چون پسرم سر در بدن نداشت نذاشتن من برای آخرین بار ببینمش»

چند سالی است که جنگ تحمیلی اتمام یافته است و شاید هنوز فرصت مناسبی برای باز کردن بحث جبهه مقاومت اسلامی نباشد. برای همین عبدالصمد را آرام و بی‌صدا تشییع و در گلزار شهدای وادی رحمت تدفین می‌کنند. به نشانی که بر سر مزارش منقش است به دو پرچم؛ یکی پرچم سه رنگ و طن و دیگری پرچم زرد رنگ حزب الله!

 

راوی: اعظم شهباز آزادی

طلبه شهید و اولین شهید جبهه مقاومت اسلامی: سید صمد امام پناه

+ کنگره ده هزار شهید استان آذربایجان شرقی