گروه فرهنگی شمس/ مهسا صبحی: در این شهر این روزها بوی ایثار میپیچید و از ابر ماتمزدهاش خون چکه میکند. این روزها برای بانویی است که نه تنها خودش از جنس ایثار و شهادت است بلکه فرزندانش نسل به نسل در جای جای وطنمان تبدیل به الگوی استقامت و فداکاری شدهاند.
ایام فاطمیه است و شهر غرق در عزا و ماتم. همین موضوع اتفاقی شد تا در مجلس عزاداری حضرت زهرا(س) مسجد محلهمان دقایقی همنشین مادر شهیدی شوم که در این شهر کمتر کسی او و پسرش را نمیشناسد.
شهیدی که عاشق شخصیت حضرت ابوالفضل(ع) بود و بیتاب لحظهی شهادتش؛ او سعی کرد عباس گونه زندگی کند و خدا هم عباسگونه شهادتش را پذیرفت.
حمیده پادبان، مادر شهید مدافع حرم حامد جوانی با همان صبر و آرامش خاطری که در پس زمینه چهرهاش جاخوش کرده پای مصاحبهام مینشیند و همراهی میکند؛
از او درمورد کودکی و نحوه تربیت و رفتار با پسرش سوال میکنم و میگوید:
در تربیت فرزندانم هیچ وقت اصراری به انجام اعمال مذهبی نداشتم و همیشه سعی کردم خودشان در این محیط قرار بگیرند و با خواست قلبی پیش بروند. حامد وقتی از مدرسه میرسید بعد از انجام تکالیف درسی وقت خودش را هدر نمیداد و همیشه برنامههایی برای اوقات فراغتش داشت و اکثر اوقات خود را در مسجد و پایگاه میگذراند.
دستش را زیر چانهاش میگذارد و ادامه میدهد:
دخترم رزق حلال در تربیت فرزند خیلی مهم است. زمانی که حامد را باردار بودم، در همسایگیمان خانواده پرجمعیتی زندگی می کردند و وقتی غذا می پختند بوی آن میپیچید و مقداری از آن را به من می دادند و اصرار می کردند که من نیز از آن بخورم، اما چون پدر حامد روی این موضوع تاکید داشت به جز خانه خود و خانههای پدریمان چیزی نخورم، به این موضوع اهمیت قائل میشدم. این روشی بود که حتی حامد هم مقید به رعایت آن بود و روی خورد و خوراکش حساسیت داشت، سعی میکرد از هر جایی غذا نخورد.
از همان کودکی همیشه عاشق اهل بیت و مخصوصاً حضرت عباس و شخصیت او بود و با روضه هایش انس میگرفت. از چهار سالگیاش وقتی از هیئت و عزاداری میآمد افسوس میخورد و میگفت چرا من در زمان جنگ امام حسین(ع) به دنیا نیامدهام تا در رکابش بجنگم و به شهادت برسم.
از او میپرسم چگونه راضی شدید از پارهتنتان جدا شوید؟ هر کسی راضی به این موضوع نمیشود مخصوصاً اگر مادر باشد. پاسخ میدهد:
حامد قضیه رفتن به سوریه را وقتی در خانه مطرح کرد مخالفتی از طرف پدرش و من صورت نگرفت و ما مانع این خواستهاش نشده بودیم. اما آخرین باری که میخواست به سوریه برود روز چهارشنبه بود که در ماشین کنار حامد نشسته بودم، ترافیک سنگینی بود و حامد با چهرهای نگران از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «میخواهم به سوریه بروم، اجازه میدهی؟»
در جوابش گفتم :«من حتی راضیام تو با برادرت دست به دست برای دفاع از سوریه بروید.» این را که شنید همانطور که برق عجیبی در چشمانش بود، به سمتم برگشت و گفت: «مطمئنی مامان؟» من به جایی میروم که احتمال برگشتنم یک درصد است. من حتی اگر زنده بمانم هم جانباز برمیگردم.
صبر و آرامش وجود این مادر تحسین برانگیز است. وقتی از پسرش میگوید غم و حسرتی در چهرهاش نمیبینم. از او سوال میکنم که منشا این صبر و آرامش خاطری که در چهرهاش وجود دارد از کجاست؟ و او با همان چشمهای صبور نگاه میکند، لبخند میزند و پاسخ میدهد:
حامد آن روز در ماشین یک لحظه سرش را از پنجره بیرون برد و نمیدانم رو به آسمان به خدا چه گفت که در آن لحظه حس کردم نه من حامد را به دنیا آورده ام و نه ۲۵ سال او را بزرگ کرده و زحمتش را کشیدهام، بلکه او نوکر و فدایی حضرت زینب(س) است. مسلمان، مسلمان است باید کنار هم باشیم و در مقابل دشمن از هم دفاع کنیم چه مسلمان ایرانی باشد چه غیر ایرانی.
من هیچ وقت مخالفتی با رفتن حامد به سوریه نکردم و مانع هم نشدم. اگر حامد هزاران بار هم بازگردد و بگوید میخواهم در راه خدا و اهلبیت جانم را فدا کنم من مانعش نمیشوم.
او حتی همان لحظه از من قول گرفت و گفت: «اگر شهید شود و من قطرهی اشکی برایش بریزم تا قیامت حلالم نمیکند.» من از همان روز وفادار قولی ماندم که به پسرم دادم.
از او میخواهم از سختترین روزهایش و درمورد شهادت پسرش صحبت کند؛ او خاطراتش را مرور میکند و میگوید:
پس از آنکه حامد بر اثر اصابت موشک در سوریه مجروح شد و به کما رفت ۲۳ روز در سوریه بستری بود. بعد از آن هم به ایران منتقل شد. حامد سراپا مجروح شده و به سختی قابل شناسایی بود.
بعد از این قضایا خواب دیدم که در صف نانوایی برای خریدن آرد ایستاده و عجله دارم به خانه ببرم تا حلوا بپزم. بیدار که شدم حس عجیبی از این خواب گرفته بودم، بلافاصله به سراغ تعبیر خواب رفته و دیدم تعبیرش این است که عزیزی از دست میدهی. بلافاصله به همسرم گفتم که به حامد سر بزنیم و وقتی به بیمارستان رسیدیم فهمیدم که حامد شهید شده است. در آن لحظه سجده شکر به جا آوردم و زیرلب زمزمه کردم انالله و انا الیه راجعون.
شاخصترین اتفاقی که در زمان بستری شدن آقا حامد برایتان رخ داد چه بود؟میگوید:
لطف و همراهی بیدریغ دوستان حامد در آن روزهای سخت که تنهایمان نمیگذاشتند، اتفاقی است که هرگز از یادم نمیرود. اما شاید یکی از موضوعاتی که باعث شد ما وجهه دیگری از حامد را بشناسیم مربوط به چفیه ای بود که سردار شهید همدانی به همراه تبرکاتی از طرف سید حسن نصرالله رهبر جبهه مقاومت اسلامی لبنان در بیمارستان آورد. انگشتر متبرکی هم از طرف حضرت آقا به بیمارستان فرستاده بودند.
از او میپرسم این کوی و کوچههایی که اسم و یاد پسرتان را گرفته دلتنگتان نمیکند؟ از دیدن بنر و عکس پسرتان را چه حسی پیدا میکنید؟ لبخند میزند و میگوید:
به اینکه پسرم شهید شده افتخار می کنم و بارها گفتهام که اگر ده فرزند دیگر نیز داشتم میخواستم در راه خدا و اسلام فدا شوند. حتی زمانی که به محضر حضرت آقا مشرف شدم گفتم که میخواهم فرزند دیگرم نیز فدایی حضرت زینب شود اما ایشان فرمودند که اگر کشور خودمان بود مانعی نداشت اما چون این کمک به کشور مسلمان دیگر است از هر خانواده یک شهید کافیست. حتی فرزندم امیر همیشه افسوس میخورد که کاش من قبل تر از برادرم رفته بودم.
من هربار که نام او را در کوچه یا بنری میبینم همیشه خدا را شکر میگویم که حامد در راه خدا جانش را فدا کرده و خدا نیز چه خوب او را خریده است. او مایهی افتخار و سربلندی مادر و خانوادهاش است. از خدا می خواهم تمام جوانان کشورم را عاقبت به خیر کند.
- نویسنده : مهسا صبحی