گروه سیاسی شمس/ مهسا صبحی: چند روزی از اولین دیدار ما تبریزیها با حضرت آقا در تهران میگذرد و قصد روایتنویسی این سفرم را نداشتم. بعضی احساسات فقط لمس میشوند و قلم از پس جاری کردنشان روی کاغذ بر نمیآید؛ فکر میکردم که اصلا من خاطرهای به شیرینی اولین دیدار رهبر انقلاب را چطور میتوانم بیان کنم.
وقتی فهمیدم بهعنوان خبرنگار دیدار اولی به اداره ارشاد استان معرفی شدهام، سر از پا نمیشناختم. حس هیجان توام با شوق برای یک سفر غیر منتظره! منِ دقیقه نودی مثل همیشه لحظات آخر، کولهام را بستم و به راه افتادم تا به محل حرکت اتوبوسمان برسم؛ در مجتمع ۲۹بهمن! حتی عنوان اماکن تبریزی تاریخِ گویای حوادث مفتخر این شهر هستند.
بعد از دو ساعت معطلی بالاخره اتوبوس آمد؛ همین تاخیر کافی بود دلهره دیر رسیدن و از دست دادن مراسم را داشته باشیم. از طرف دیگر شور و هیجان دیدارِ اول خواب را از چشممان گرفته بود. نهایتاً نیم ساعت مانده به شروع مراسم وارد تهران شدیم؛ شهر پر ترافیک که راننده هم بهانه میگرفت:«این خیابانها برای دور زدن و پیچیدن اتوبوس مناسب نیستند» پس به ناچار راهمان طولانیتر میشد.
حسِ شیرین اولین دیدار
گمان کنم حق مطلب با توصیف تناقضاتی که در احساساتم بهوجود آمده بود، بهتر ادا شود؛ میخواهم بگویم از استرس و هیجان سفر تا شور و اشتیاق به دیدار! از خستگی و سختی راه تا شیرینی انتظارِ وصل یار! از سردی هوای زمستانی و گرمیدلهایمان به شوق دیدار! از عجله و بیتابی ما تا دیر رساندن راننده به محل دیدار!
همیشه که قرار نیست نویسنده در قلمش نرمی و ملاطفت خرج کند و به مذاق مخاطب خوش بیاید، یکبار هم پای گله و شکایتمان بنشینید؛ حقیقتاً از دیر به مقصد رساندن راننده اتوبوس به اندازهای شاکی بودم که ترجیح میدادم کلمهای صحبت نکنم و هر چه زودتر خودم را به محل برگزاری مراسم برسانم! مراسم حضرت آقا شروع شده، عطارها هفت شهر عشق را گشتهاند و ما هنوز اندر خمِ یک کوچهایم؛ کوچهی شهید کشوردوستِ مختوم به بیت رهبری.
بالاخره با هزار و یک مکافات هم شده خودم را تا اینجا رساندهام که خیلی هم جای شکر دارد وگرنه مجبور بودم طبق معمول از پشتِ تلویزیون پای صحبت آقا بنشینم!
به لحظهی دیدار نزدیک و نزدیکتر میشدم و حس عجیبی داشتم. صدای شعرخوانی مردم بهگوش میرسید: «ایران قالاجاخ جاوید، غم قامتینی اَیمز» وای! این یعنی پنج سطر مانده به پایان سرود “شورِ وفاداری”؛ همان سرودی که با هماتوبوسیهایم پر شور و نوا میخواندیم و تمرین میکردیم تا در محضر آقا بخوانیم ولی حالا ما به برکت حرکت لاکپشتی راننده دیر کردیم و از غافله جا ماندیم! قدمهایم را تند برداشتم بیتوجه به جمعیت دوروبرم، یک آن سَرَم را بلند کردم و با فاصلهی حدوداً صد متری چشمم به چهره پرُ مهر حضرت آقا منور شد.
همانطور مات و مبهوت در چارچوبِ دری که نقطه عطف زندگی من بود ایستاده بودم. گویا تمام سختیهای مسیر را طی کرده بودم تا به چنین مقصد شیرینی برسم؛ شیرینی اولین دیدار با پدر معنوی ایرانِ اسلامی.
خادمین هدایتم کردند که بنشینم. انصافاً جمعیت زیاد بود و پرشور. چند بار محل نشستنم را عوض کردم که مستقیماً چهره رهبر را موقع سخنرانی ببینم. اما در نهایت از روی بدشانسی درست افتادم پشتِ ستونهای مزاحم! کمی تکان خوردم و خواستم جابهجا شوم اما جای سوزن انداختن هم نبود.
همین که صدایش را بشنوم کافیست!
با اینکه انتهای جمعیت و پشت ستون نشسته بودم، اما گاهی کاملاً کج میشدم تا چهره آقا را ببینم، آنهم نصفه و نیمه! با لبخند بغل دستیام مواجه شدم که به زبان ترکی پرسید:« دیدار اولی هستی؟» با ذوقی که در چهرهام بود احتمالاً سیر تا پیاز قضیه را خوانده بود. وقتی در جوابش “بله” گفتم، با تواضع و محبتی که در پسزمینه چهرهاش بود ایثار به مردم و دلدادگیاش به رهبر را همزمان به رُخ کشید و گفت: بیا جایمان را عوض کنیم، من همین که صدایش را بشنوم برایم کافیست!
رهبر مثل همیشه پر محتوا و باصلابت سخنرانی کرد و مردم تبریز با گوشِ جان به سخنانش پذیرا بودند. او آذربایجان را مظهر غیرت، عشق، ایمان و شور و هیجان ایمانی و اسلامی خواند و رو به جمعیت گفت: در حادثه ۲۹ بهمن، مردم تبریز وظیفه را به هنگام شناخته و قیام کردند.
حضرت آقا پیامهای مهمشان را لابهلای سخنرانیهای نکته بینانه و در عین حال روان و شیرین یکی پس از دیگری به مردم آذربایجان شرقی منتقل کردند. ذوق و عشق به رهبری را در تک به تک چهره حاضرین میشد دید. اما چیزی که توجهم را بیشتر از همه به خودش جلب کرده بود؛ شعارهای خود جوش در بین مردم بود که هر بار با مشتهای محکمشان انگار به رهبر پیام وفاداری خود را میرساندند:«این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده»
سفرهی اطعام حضرت آقا
خبردار شدیم که ناهار میهمان سفره کریمانه بیت آقا هستیم. سرِ سفرههای پهن شده که رسیدیم؛ بوی خورشت قیمههای نذری که معمولاً خاطرات خوش و معنوی ما ایرانیها را در ذهن تداعی میکند، در فضا پیچیده بود. انصافاً میهمان نوازی پدر معنویِ ایران برای تبریزیها درجه یک بود و حرف نداشت.
اما وقتی برمیگشتم دیگر زمان اهمیتی نداشت؛ انگار بعد از احساس شور و شوق وارد مرحله شوک شده بودم و حتی تازه متوجه شدم که خستهام. راستی وقتی برمیگشتیم مسیر چه کوتاه بود و زود رسیدیم!
امیدوارم باز هم طعم این دیدارِ شیرین با همه سختیهایش را دوباره بچشیم و تمام حرف این نگارنده سختی کشیده و ذوق زدهی دیدار اولی در این جمله خلاصه میشود: سایهات کم نشود از سَرِ ایران حضرتِ یار.