کوه سهند آنی نیست که قبلا درباره‌اش نوشتم/ نعمت‌آباد تبریز ییلاق روس‌هاست!
کوه سهند آنی نیست که قبلا درباره‌اش نوشتم/ نعمت‌آباد تبریز ییلاق روس‌هاست!
ناصرالدین شاه قاجار خاطرات خود از سفر به باسمنج و قوری‌گل را به رشته‌ی تحریر درآورده است که در نوع خود جالب و خواندنی است.

به گزارش شمس، ناصرالدین شاه قاجار در خاطرات خود می‌نویسد: امروز باید برویم «باسمج»، راه پنج فرسنگ و نیم چربی بود. صبح برخاستیم، دیشب از بس سرد بود من همین‌طور با سرداری و جوراب خوابیدم و تا صبح گرم نشدم. صبح که برخاستم حرم رفته بودند، عزیزالسلطان آمد، او را دیدم گفت: «من می‌روم دمِ دریاچه می‌ایستم تا شما بیایید.» رفت. بعد حاجی حیدر آمد ریش ما را تراشید. بعد رخت پوشیده بیرون آمدیم. ولیعهد، امین‌السلطان، امیرنظام و سایر مردم دور ایستاده بودند، رعیت‌های کهنامی، که مولودخانه ما است، کدخدا و سید و بزرگان کهنامی آمده بودند، همه را خواستیم، آمدند جلو به آن‌ها التفات کردیم و گفتم همه را خلعت و انعام بدهند.

اشخاصی که غیر از این‌ها امروز تازه دیده شدند از این قرار است: علی‌خان، حاکم ارومی، پسرش را لباس کردی پوشانده بود، اما کلاهش فارسی بود. پسره زرد باریکی است، خنجر کمرش زده بود. حاجی میرزا حسین‌خان، برادرزاده آغا یعقوب، که حالا ذخیره‌چی این‌جاست، خیلی چاق و گردن‌کلفت شده است – علی‌خان هم چاق شده است. محمدتقی‌خان ناظم‌میزان، که دایی همین امین‌السلطان است، گمرک این‌جا دستش است، حالا حاشار پاشار این‌جا است، اما مرد کریه‌منظری بدشکلی بدریشی بد همه چیزی است خیلی بدگِل است.

بعد سوار کالسکه شده راندیم. از ده «حاجی آقا» که گذشتیم یک رودخانه بزرگی بود به قدر هفت هشت سنگ آب داشت، یک پُلی هم داشت. با ولیعهد و امیرنظام صحبت‌کنان راندیم بعد آن‌ها هم رفتند و ما راندیم.

کوه سهند امروز خیلی نزدیک بود، اما کوه سهند آن نیست که من در روزنامه سابق نوشته بودم، این کوه بسیار کوه سردی و سختی است خیلی ییلاق است، رشته زیاد دارد، دره زیاد دارد، قله زیاد دارد، برف زیاد دارد، همیشه ابر به این کوه میل دارد و همیشه به این کوه می‌بارد، خیلی غریب است، خیلی نقل دارد، آن کوه‌ها نیست که من قبل از این نوشتم.

خلاصه راندیم، از ده حاجی آقا دیگر راه سفت می‌شود و سنگ است، راه دیگر گِل نمی‌شود، راه کالسکه‌اش هم خیلی خوب است. امروز هم همه‌اش سرازیر می‌رفتیم. راندیم تا از یک بلندی کوچکی بالا آمده باز سرازیر شدیم، به یک قراول‌خانه‌ای هم رسیدیم که باز نصرت الدوله ساخته است.

بعد رسیدیم به دریاچه «قوری‌گل» که طرف دست راست چسبیده است به جعده [جاده]. دور دریاچه چمن است، بعضی کوه‌ها دارد. از حاجی آقا تا دریاچه دو فرسنگ، دو فرسنگ و نیم راه است. طرف دست چپ جعده در دامنه کوه هم یک دهی است که اسمش «یوسف‌آباد» است مال مجتهد تبریز است. بعضی جا‌ها دور دریاچه باتلاق است، ده یوسف‌آباد هم جزء حول و حوش دریاچه حساب می‌شود. دریاچه خیلی بزرگی است، دو قد دریاچه «مومج» دماوند است، موج می‌زند و گود است و دریاچه حسابی است.

وقتی نزدیک دریاچه شدیم، دیدم چند سوار ایستاده است، رسیدیم نزدیک، دیدیم عزیزالسلطان است، ایستاده است. این دریاچه هشت گوشه است، ولیعهد می‌گفت: پخلان زیاد دارد، اما همه جور مرغ زیاد داشت، بعض مرغ‌های کوچک داشت شبیه به اویا خیلی بامزه بودند خیلی هم مانوس بودند می‌آمدند تا پنج قدمی آدم. عزیزالسلطان گفت: «من می‌خواهم از این مرغ‌ها بزنم.» گفتم: «بزن.» پیاده شد، ما و سوار‌ها همه ایستاده بودند، ماشاءالله تفنگ را گرفت، تیر اول را انداخت، یکی زد، تیر دویم دو تا را زد، افتادند، همه مردم تعجب کردند و ماشاءالله گفتند. بعد ما راندیم سمت دست راست.

رفتیم آن طرف دریاچه چند تا آنقوت توی چمن نشسته بودند می‌چریدند، پیاده شده از توی چمن رفتیم، زمین خیلی گِل و باتلاق بود، به سختی رفتیم، چند تیر گلوله انداختم نخورد. بعد یک تپه‌ای بود، مشرف به دریاچه سه چهار تا آنقوت زیر تپه نشسته بودند، من و شاه پلنگ‌خان و میرزا آقای تفنگدار رفتیم از پشت تپه که برویم مارقش آن‌ها را بزنیم. رفتیم بالای تپه باز دو تیر چارپاره انداختم نخورد پریدند رفتند. در این بین مهدی‌قلی‌خان آمد گفت: «یک تپه‌ای هست که یک گوشه دریاچه پیداست چند تا پخلان آن‌جا نشسته است، بیایید بزنید.» برخاستیم، علی‌خان پسر میر شکار هم نشسته بود می‌پایید، بعد سوار‌ها را آن‌جا گذاشتیم من و مهدی‌قلی‌خان رفتیم. تفنگ گلوله‌زنی را من دست گرفتم، تفنگ چارپاره‌زنی دست مهدی‌قلی‌خان بود، این‌جا خبط کردم اگر تفنگ چارپاره‌زنی را خودم دست می‌گرفتم و به چارپاره‌رسی می‌رفتم، اگر روی زمین هم نمی‌زدم وقتی می‌پرید روی هوا حکما می‌زدم. این بود که گلوله دستم بود رفتیم روی تپه؛ یک پخلان نر سفید سینه‌قرمز با دو تا ماده‌اش نشسته بودند، اما ماده پخلان از نرش کوچک‌تر است و خاکستری‌رنگ است، اما نرش بزرگ و سفید و قرمز، چیز غریبی است!

خلاصه رفتیم نزدیک، هرچه کردیم نپریدند، همان روی زمین تفنگ را گرفتم برای نره، درق‌درق انداختم نخورد، پخلان‌ها پریدند رفتند میان دریاچه نشستند. بعد ما رفتیم روی یک تپه‌ای که مشرف بود به دریاچه نشستیم، خیلی تماشا کردیم، ولیعهد و سایرین بودند، آفتاب‌گردان را گفتم قدری پایین‌تر زدند، ناهار انداختند، شاه پلنگ را فرستادم برود آن طرف دریاچه گلوله بیندازد که پخلان‌ها بیایند سر جای اول‌شان. شاه پلنگ خان رفت دو تیر گلوله انداخت نیامد، آخر من خودم یک تیر گلوله انداختم، پریدند، آمدند نزدیک جای اول‌شان نشستند، بشارت را آن‌جا گذاشتم که بنشیند نگاه کند پخلان‌ها نروند، خودمان آمدیم آفتاب‌گردان ناهار خوردیم. عزیزالسلطان هم بود، ناهار نداشت، رفت آفتاب‌گردان مهدی‌قلی‌خان پیش او ناهار خورد. اعتمادالسلطنه در کمال کسالت وکثافت پیدا شد، آمد قدری کتاب خواند. می‌گفت: «ناخوشم مرخص کنید یک سر بروم تبریز، فردا می‌خواهم دوا بخورم.» گفتم: «برو.» او رفت.

بعد از ناهار دوباره رفتیم بالا پخلان‌ها خودشان بی‌خود پریدند آمدند جای اول نشستند. یک کوهی بود از پشت کوه که می‌رفتی مارقشان بود، سوار شده رفتیم از پشت کوه چرخیدیم آمدیم بالای سرشان پیاده شدیم. من و شاه پلنگ‌خان و میرزا آقای تفنگدار رفتیم، یک نهری بود که می‌رفت می‌ریخت به دریاچه، هزار قدم مانده به پخلان‌ها پیاده شدیم، من به شاه پلنگ گفتم: «اگر از توی نهر برویم بهتر است.» گفت: «بله، اما خیلی گِل است.» گفتم: «عیبی ندارد.» از توی نهر پیاده رفتیم آب می‌رفت، بعضی جا‌ها زمینش سفت بود عیب نداشت، اما بعضی جا‌ها چنان گِل بود که تا زانوی آدم توی گِل فرو می‌رفت. پای ما که می‌رفت، وقتی می‌خواستیم دربیاوریم می‌چسبید به گل خیلی مشکل بیرون می‌آمد. کنار جوب قدری خاک بود، اما زیرش گل بود از کنار که می‌رفتیم بدتر پای آدم فرو می‌رفت، تا لب چکمه توی گل بود، همین‌طور با زحمت رفتیم تا نزدیک شدیم به پخلان‌ها، یک تیر گلوله برای نره روی زمین انداختم نخورد. بعد یک تیر دیگر هم که پرید روی هوا انداختم نخورد، اوقاتم خیلی تلخ شد. بعد آمدیم لب دریاچه چکمه‌ام را کندم، میرزا آقای تفنگدار گِل‌هایش را شست، دوباره پوشیدم. در این بین سوار‌ها آمدند اسب ما را آوردند سوار شدیم راندیم.

حالا پنج ساعت به غروب مانده است چهار فرسنگ هم تا منزل راه داریم. یک ابر سیاه تیره‌ای هم از کوه سهند بلند شد و کم‌کم آسمان را گرفت و کم ماند که ببارد، تند راندیم، کالسکه ما را هم برده بودند، آن طرف گردنه «شبلی». با من ولیعهد بود و مجدالدوله و عزیزالسلطان، باقی سوار‌ها جلو رفته بودند. اکبری و قهوه‌چی باشی و ابوالحسن‌خان و جوجه هم عقب ماندند که از این مرغ‌ها بزنند. ما تند می‌راندیم که مبادا باران بیاید، سر گردنه که رسیدیم دیدم الان باران می‌ریزد، به آقا بشارت و مردک و حاجی لَله را گفتم عزیزالسلطان را ببرند زود به کالسکه برسانند، آن‌ها دواندند رفتند جلو که در این بین رعد شد و برق شد و خواست ببارد. ولیعهد از رعد و برق خیلی می‌ترسد، یک دکانی بود هی به من اصرار می‌کرد که برویم توی دکان تا رعد و برق آرام بگیرد، من دیدم ولیعهد خیلی می‌ترسد، خودم هم می‌ترسیدم، پیاده شده رفتیم توی دکان. این دکان طویله بوده است! قهوه‌خانه بوده است! یک بویی می‌داد که دل آدم بیرون می‌آمد.

من و ولیعهد و مجدالدوله توی دکان ایستاده بودیم. ولیعهد از ترس طپیده بود بیخ دکان، اما تا نمی‌بارید از بوی تعفن دکان من بیرون ایستاده بودم که در این بین بنا کرد به باریدن، تگرگ آمد و باران به شدت زیاد. اسب‌ها همین‌طور مات ایستاده بودند، سقف این دکان هم سوراخ بود، من هم رفتم توی دکان، اما یک بویی می‌داد نعوذبالله روده آدم درمی‌آمد، دستمال عطری خیلی به کار خورد، بو کردم. برادر گنده آقا دایی را فرستادم برود ببیند عزیزالسلطان کجا است، به کالسکه رسیده است یا نه، یک آدم دیگر هم فرستادم عقب کالسکه. یک ساعتی ایستادیم، باران قدری سبک‌تر شد، بیرون آمده سوار اسب شده و راندیم. باز خیلی باران خوردیم،‌تر شدیم کالسکه رسید سوار کالسکه شده راندیم رسیدیم به سرازیری، خیلی تند و لیز بود، باز سوار اسب شدیم آمدیم پایین دوباره سوار کالسکه شدیم.

ده «اسماعیل‌آباد» که مال امام‌جمعه تبریز است و دو سال است آباد کرده است و تازه بنا است، چسبیده به زیر کوه است. یک کاروانسرایی هم دارد از قدیم ساخته‌اند، سرپوشیده است، جلوش مرمر داشته است همه را کنده‌اند، کاشی‌کاری خوب داشته است آن را هم کنده‌اند. سواره رفتیم توی کاروانسرا گردش کردیم، تاریک بود. آدم‌های این‌جا مثل دیو می‌مانند، همه قدبلند و جوان و گردن‌کلفت، کلاه‌شان بزرگ و خودشان هم مثل دیو بودند.

دستِ راست ده اسماعیل‌آباد کوه خاکی است سنگ کمی دارد و رنگ به رنگ بود. ولیعهد می‌گفت: «این کوه میش آرغالی [نوعی قوچ وحشی]دارد، پسر کلب‌علی، میرشکار ولیعهد، امروز یک میش در همین کوه زده بود، عصر آورد منزل دیدم.

خلاصه راندیم تا به چمن «سعد‌آباد» رسیدیم که ترک‌ها خودشان این چمن را چمن «سید آوا» می‌گویند، ده سعد‌آباد هم در دامنه دست چپ واقع است. ده بزرگی است، خالصه بود حالا به ملکیت به ولیعهد داده‌ایم، پُلی در روی باتلاق این چمن بسته شده است، پل معتبریست، ده سال قبل هم که به فرنگ می‌رفتیم از روی همین پل گذشتیم. این پل را حاجی شیخ ساخته خودش هم در سفر ده سال قبل سر پل ایستاده بود به حضور رسید. امسال هم باز همان‌طور وقتی از پل می‌گذشتیم حاجی شیخ با چند نفر تجار سر پل به حضور رسیدند.

از پل که گذشتیم دست راست جاده دهیست که موسوم به «غزلچه میدان» است، پهلوانی خری را از پشت به شکمش بسته که چهار دست و پای خر به هوا بود، تند وتند چرخ می‌خورد، خیلی خنده داشت، اسمش پهلوان تخمی است.

بعد راندیم برای منزل. از ده باسمج گذشتیم، نرسیده به ده رودخانه‌ای بود، پلی داشت، آب رودخانه هم به «ده‌سنگ» می‌رسید، ده معتبر آبادیست. بازار، دکان، کاروانسرا دارد، ییلاق اهل تبریز است، ولیعهد هم به این‌جا ییلاق می‌آید. سه ده است که به یکدیگر متصل اند، «باسمج» است و «نعمت‌آباد» که ییلاق قونسول روس است و «کندر»، هوای سردی دارند. خلاصه سراپرده را در خارج آبادی زده‌اند. رسیدیم به سراپرده. هوای سرد امروز خیلی اذیت کرد، با این خستگی دو ساعت به غروب مانده که وارد شدیم باید علما را ببینیم. امین‌السلطان و امیرنظام پیش آمده بودند که ترتیب حضور آمدن آن‌ها را درست کنند، پیش‌خانه دیر رسیده هنوز چادر دیوانخانه ما را هم تمام نکرده بودند، هر طور بود سر و صورتی دادند و چای و عصرانه بی‌مزه‌ای از دست آخوند‌ها خوردیم و برای ورود آن‌ها مهیا شدیم. دسته اول که به حضور رسیدند دسته حاجی میرزا جواد آقای مجتهد که اسامی همراهانش از این قرار است: حاجی میرزا اسمعیل امام‌جمعه و غیره، دسته دوم حاجی میرزا یوسف آقا و غیره، این حاجی میرزا یوسف آقا سید و حقیقتا بسیار خوب آدمیست، امیرنظام دختری دارد به سن چهارده ساله، به پسر حاجی میرزا یوسف آقا با جهاز، پول و همه چیز داده است، شیخ الاسلام با جمعی یک دسته، دسته چهارم که همه شیخی بودند، میرزا تقی حجت‌الاسلام پسر مرحوم میرزا محمد ماماقانی با جمعی.

این‌که این آخوند‌ها یک دفعه نیامدند و چهار دسته شدند جهتش این است که همه با هم بد‌ند. امروز دو نفر پسر‌های اسکندر خان سلدوز که توام متولد شدند و خیلی شبیه به یکدیگر بودند به حضور رسیدند، نیزه‌ای در دست داشتند بازی می‌کردند، خوب پسر‌هایی بودند. شب این‌جا خیلی خیلی سرد بود شکوفه این‌جا تازه باز می‌شود، شکوفه آلبالو و به، سیب و گلابی در باغات باسمج زیاد دیده شد.

انتهای پیام/