پایه‌بازی به قیمت جان/ جهادی‌ها سر از اتاق فاطی کماندو درآوردند
پایه‌بازی به قیمت جان/ جهادی‌ها سر از اتاق فاطی کماندو درآوردند
زمانی بچه‌های داوطلب در بیمارستان حضور داشتند که برخی از همراهانِ بیمار از ترس مرگ حاضر نمی‌شدند پایشان را در بیمارستان بگذارند، جهادی‌ها اما پای حرف‌هایشان ماندند تا نشان دهند هنوز فتوت و جوانمردی بین جوانان حرف اول را می‌زند.

اجتماعی شمس/ رویا سلمانی: در آن ایام که وحشت کرونا در خانه‌ها رخنه و جان‌ها را به ناز طبیبان مبتلا کرده بود در همین شهر جوانانی آستین همت و مردانگی را بالا زدند و با ندای رهبری به کمک پرستاران و کادر درمان شتافتند. همان روزهایی که سایه‌ی مرگ پشت هر برزن کمین و آمار فوتی‌ها مردم را به انزوایی جبرگونه دچار کرده بود.

جوانانی که خود از گزند کرونا در امان نبودند اما حقیقتا مردانه و به دور از هیاهو لباس امداد به تن کرده و به داد بیماران رنجوری رسیدند که هم وحشت کرونا و هم درد را توامان می‌زیستند؛ غذا در دهانشان گذاشتند و گوش شنوای دلتنگی‌ها و ترس‌هایشان شدند. گاهی با یک تماس معجزه‌ها آفریده و روح رخوت گرفته‌ی انسانی را جلا بخشیدند. آشنایی با یکی از جوانانی که در قالب گروه جهاد سلامت در ایام پیک سوم کرونا دواطلبانه به کمک کادر درمان شتافته بودند، من را بر آن داشت که راوی روزهای امداد و ایثار ایشان باشم.

حجت الاسلام مصطفی سرایی در گفت‌وگو با خبرنگار شمس آغاز به کار قرارگاه جهاد سلامت در استان را اینگونه روایت می‌کند:

پس از همه گیری کرونا و به راه افتادن موج‌های همه‌گیری جمعی از جوانان تبریز پیشقدم شدند تا به کمک کادر درمان بشتابند. شرایط برای ما مهیا نمی‌شد تا اینکه آذرماه سال گذشته و همزمان با پیک سوم تفاهم نامه‌ای بین سپاه عاشورا و دانشگاه علوم پزشکی منعقد و قرارگاه جهاد سلامت در استان راه اندازی شد که سه هدف عمده داشت؛ روحیه دهی به کادر درمان که ماه‌ها تحت فشار قرار داشتند، همراهی و ارائه خدمات به بیمارانی که توان جسمی برای انجام امورات شخصی نداشتند و به خاطر شرایط کرونایی تنها و بدون همراه بستری بودند.

اعلام آمادگی اقشار مختلف، از جوراب فروش و راننده ترازیت تا دانشجوی پزشکی

سایتی برای ثبت نام اختصاص دادیم که در مرحله نخست بیش از ۳۰۰ نفر داوطلب برای حضور در بیمارستان‌ شدند. داوطلبین را در چند مرحله غربال کردیم، کسانی که بیماری زمینه‌ای داشتند یا در خانواده‌شان فرد مریض حضور داشت … از همراهی جمع معاف می‌شدند و در نهایت ۱۵۰ نفر از بانوان و آقایان برای حضور در جهاد سلامت انتخاب شدند. با مدیریت علوم پزشکی جلساتی جهت آموزش و توجیه داوطلبین برگزار و پس از آن به بیمارستان‌های هدف که در آن مرحله بیمارستان سینا، محلاتی، امام رضا(ع) و بناب بود، اعزام شدند و یک ماه تمام جهادگران شبانه روز در خدمت بیماران و کادر درمان بودند.

از بیمه جهادگران تا شایعه استخدام

در پیک‌های اول و دوم متاسفانه با عدم همراهی علوم پزشکی در تبریز نتوانستیم تیم جهادی داشته باشیم. اما در تهران و قم گروه‌هایی شروع به کار کرده بودند و من هم توفیق همراهی با ایشان را داشتم. منتها مدل کارکرد آن گروه‌ها را در تبریز با ایجاد قرارگاه و بیمه کردن جهادگران بهبود بخشیدیم. بیمه هم صرفا برای این بود که اگر یکی از داوطلبین دچار مشکل شود و آسیبی ببیند بتوانیم حمایت کنیم. امری که بعدها شنیدیم بین برخی زمزمه به راه انداخته بود که اینها آمده اند از بیمه استفاده کنند و یا بروند استخدام شوند.

گرفتن ۴ تن آب سیب بالای مسجد شهیدی

حجت الاسلام سرایی با اشاره به بخش‌های دیگر فعالیت گروه جهاد سلامت ادامه می‌دهد: حضور در بیمارستان ما را متوجه این کرد که بیماران مشکل تغذیه دارند، میوه را چون نمی‌شود استریل کرد به بیماران نمی‌دهند. لذا تصمیم گرفتیم آب میوه به بیماران بدهیم. اما نه میوه اش را داشتیم نه دستگاهش را!

به حضرت زهرا(س) متوسل شدیم که خودشان گره گشایی کنند، چند روز از این مسئله نگذشته بود که خیلی اتفاقی با خیّری مواجه شدیم که هزینه خرید دستگاه آبمیوه گیری را متقبل شدند و خیّر دیگری در حدود ۴ تن سیب برای این کار اختصاص دادند. اینطور شد که روزانه ۳۰ نفر از بچه‌ها در بالای مسجد شهیدی مشغول تهیه آب میوه طبیعی می‌شدند؛ این آبمیوه‌ها در بطری‌های تک نفره بسته بندی و در بیمارستان‌ها توزیع می‌شدند. در آخر هم مازاد سهمیه بیمارستان را در مناطق کم برخوردار به ویژه بین بیماران آن مناطق پخش می‌کردیم.

کار جهادی یعنی مردم پایه کارند هنوز

بعد از پیک سوم و امر رهبری بر پایه کار آمدن بسیجی‌ها در کمک به کادر درمان نگذاشتیم حرف آقا روی زمین بماند و با استناد به فرمایش ایشان توانستیم این تیم را راه اندازی کنیم؛ در واقع خود همین مردم به کمک هم شتافتند و نشان دادند که هنوز هم همان روحیه‌ی والا در تعاون و همدلی مومنانه در این ملت موج می‌زند. داوطلبین ما اکثرا جوان بودند اما داشتیم داوطلب ۵۵ ساله‌ای که به اصرار تلاش بر حضور خدمت داوطلبانه داشت. در پیک‌های بعدی چون غالب بچه‌ها واکسینه نبودند و مخصوصا در پیک چهارم که تعداد فوتی جوانان پیشی گرفت صلاح بر حضور ندیدیم و البته شرایط بیمارستان‌ها هم دیگر به حالت عادی برگشته بود.

اینها را وقتی می‌نویسم خاطرات آذر سال گذشته برایم تداعی می‌شود. همان ایامی که ابتدا همسر سپس خود و فرزندم مبتلا به کرونا شدیم و قریب بر یک ماه شرایط سختی را تجربه کردیم. ایامی که نمی‌گذاشتیم نزدیک‌ترین‌هایمان حتی تا درب خانه بیایند. اینکه چطور مادری سه فرزند خود وا نهاده و در بیمارستان به خدمت بیماری رفته که هراس مرگ او را در هم پیچیده یا دختر جوانی از روستاهای اطراف چمدان بسته و یک ماه دوری از خانواده به جان خریده، دیگری شغل و کسب خود را وا نهاده و به خدمت داوطلبانه رفته… اندکی دور از منطق دنیازیست ماست!

از روستای سراب تا بیمارستان سینا

محدثه‌ی ۲۱ ساله متاهل، دانشجوی ریاضی دانشگاه صنعتی سهند و ساکن یکی از روستاهای سراب است. می‌پرسم اصلا چطور شد سر از کار جهادی در آوردی؟ چطور همسر و خانواده‌ات رضایت دادند که به دل خطر بروی و در روزهایی که نام کرونا بر تن رعشه می ‌انداخت تو، دختر خانمِ جوان به بیمار بستری شده در بیمارستان خدمت کنی؟

محدثه خوشی در گفت‌گو با خبرنگار شمس کمک داوطلبانه‌اش به بیماران کرونایی را اینچنین روایت می‌کند؛ در خبرها مداوم می‌شنیدم که تیم‌هایی برای کمک به کادر درمان به بیمارستان اعزام می‌شوند. چون در تبریز دانشجو بودم از دوستانم پیگیری می‌کردم که اگر چنین طرحی در تبریز راه افتاد من را هم خبر کنید. تا اینکه خبر رسید قرارگاهی با عنوان جهاد سلامت متولی این امر است. از طریق سایت ثبت نام و به گروه پیوستم. نامزد و خانواده‌ام استقبال کردند به ویژه خانواده‌ام که می‌گفتند “جوانی و این نیروی جوانی‌ات را اینجا باید به کار بگیری و به خدمت خلق خدا در بیاوری”.

روز اولی که به بیمارستان رفتیم با یک دانشجوی پزشکی همراه بودم، فاطمه هم برای خدمت داوطلبانه آمده بود. روز اول آن مراحل پوشیدن و درآوردن لباس‌های مخصوص هراس به دل انداخته بود و نمی‌شود کتمان کرد رنگ و روی هر دویمان به زردی می‌زد. اما آنقدری نبود که پای دلمان را سست کند. لباس پوشیدیم و به بخش هدایتمان کردند. در اتاق افراد نسبتا مسنی بستری بوند؛ من چون با پدرو مادر بزرگم نشست و برخواست داشته‌ام با همان زبان به سمت بیماران می رفتم و با ایشان گرم می‌گرفتم که متوجه شدم دوستم هنوز در الفبای ایجاد رابطه مانده و… اینطور شد که کار جهادی ما شروع شد و هر لحظه اش خاطره‌ای برایمان ساخت به یاد ماندنی؛

پیرزنی که من را با دخترش اشتباه گرفته بود

وقتی وارد اتاق یکی از بیماران شدم، دیدم مادر مُسنی زبان گرفت که “ای دختر کجایی من چند روزه چشم به راهت هستم آخر این رسم مادر فرزندی است”… متوجه شدم من را با دخترش اشتباه گرفته است. عذر خواستم و مادربزرگ هم شروع کردن به خواندن شعر و تا اینکه قرار شد به ایشان خون تزریق شود ، شیفت من هم تمام شده بود. گفتم “بازم میام بهت سر می زنم” بعد از رفتن به مقر قرارگاه دلم آرام نگرفت و جویای حالش شدم. گفتند یک ریز می‌گوید بگویید دخترم بیاید خودش گفته تنهایم نمی گذارد… صبح که رفتم الحمدلله مرخص شده بودند.

اتاق جزامی‌ها و فاطی کماندو

بیماران هر کدام شرایط خاصی داشتند، برخی تعادلشان بهم ریخته بود برخی هم که به دستگاه وصل می‌شدند تقلا می‌کردند خود را رها کنند. یک خانم بستری داشتیم که سعی می‌کرد ما را به حرف بگیرد و دستش را باز کند. البته چندبار هم موفق شده بود. نامش را گذاشته بودیم فاطی کماندو؛ شیفت هر کدام که می‌شد حواسم مان را جمع می‌کردیم که دستش را باز و دستگاه را از خود جدا نکند.

یک روز هم در بیمارستان امام رضا به اتاقی رفته و بیمارانش را کمک کردیم که غذا بخورند و کارهایشان را انجام دهند. بعد از خروج از اتاق، بهیار گفت دیگر آنجا نروید بیمار جزامی بستری است؛ رنگ از رویمان به شکلی پرید که همانجا فاتحه خودمان را خواندیم. بعد که تحقیق مختصری انجام دادیم و دیدیم مسری نیست، در شروع نوبت شیفت‌ها اول به آن اتاق می رفتیم و با انرژی به بیمارانش می رسیدیم و بعد الباقی کارها را پی می‌گرفتیم.

دیدار رهبری تنهای آرزوی بچه‌های جهادی

هر روز خدمت داوطلبانه به عنوان نیروی جهادی برای ما خاطره داشت. بچه‌هایی که واقعا با این نیت حضور داشتند که بگویند حضرت آقا شما امر کردید و ما نمرده‌ایم که امر شما روی زمین بماند. مردانه به میدان آمده‌ایم تا در خدمت کادر درمان و بیماران کرونایی باشیم . البته هیچ آرزویی جز دیدار با شما را نداریم. ای کاش این آرزو هم محقق می‌شد. ما آماده‌ی هر گونه خدمات جهادی دیگری هم هستیم.

دوست دارد گمنام بماند و اجر کارش محفوظ، بیشتر مشتاق شدم حرف‌هایش را بشنوم. نامش معصومه است و فوق لیسانس فیزیولوژی دارد. خیلی اتفاقی و داخل تاکسی متوجه می‌شود گروهی برای خدمت رایگان در بیمارستان ثبت نام می‌کنند؛ به همین سادگی به گروه جهاد سلامتی می‌پیوندد.

باقی روایت را از زبان ایشان در گفت‌گو با شمس می‌خوانیم؛ بعد از دوره آموزشی و توجیهی ما را به بیمارستان فرستادند. شیفت‌های اول من به بیمارستان امام رضا(ع) افتاد جایی که چند ماه قبل مادرم را از دست داده بودم و تصور رفت و آمد به همان مکان از همان مسیر تردد اندکی پای رفتنم را سست می‌کرد. شب متوسل شدم به اهل بیت(ع) و فردا شیفت اولم را بیمارستان رفتم.

تقریبا تمام اطرافیانم مخالف سرسخت حضورم در بیمارستان بودند و حتی رفت و آمدهایشان را با من قطع کردند و برخی تا مدتی حرف هم نمی‌زدند اما برای من انتخابم آنقدر اهمیت داشت که بتوانم بر این مسائل صبوری کنم.

دعای خیری که مستجاب شد

شیفت‌هایم را با زبان روزه و وضو می‌رفتم اعتقاد داشتم که این کار عبادت است، به خاطر فراغتی که داشتم تقریبا بیشتر شیفت‌ها را در بیمارستان بودم. روزی گفتند خانم ۹۰ ساله‌ای هست که غذا نمی‌خورد؛ بر بالینش رفتم. موی آشفته و در هم پیچیده اش بیش از هر چیز نظرم را جلب کرد. متوجه شدم کسی ندارد که اموراتش را بگذراند. برایش شانه خریدم، موهایش را شانه زدم و به سرو وضعش رسیدم.  چند روز گذشت تا اینکه در خورد و خوراک این مادر تغییر ایجاد و اصطلاحا یخش آب شد. خیلی دعایم می‌کرد، یک روز که زبان به دعا گرفته بودم گفتم بابا و مامان من را هم دعا کنید، به رحمت خدا رفته‌اند گفت دخترم پدر و مادرت مهمان سیدالشهدا(ع) باشند و.. همان شب در خواب پدرومادرم را دیدم که پرچم امام حسین(ع) را در دست گرفته‌اند، بابا گفت همراه مادرت داریم از کربلا برمی‌گردیم…

اینها میان تا از مزایای بیمه عمر بهره‌ببرن!

ضمن رعایت تمام نکات در بیمارستان خیلی به بیماران کرونایی نزدیک می‌شدم که احساس نکنند از ایشان فراری‌ام. حتی صدای پرستاران هم در آمده و برایشان عجیب بود. یک روز که شیفت بودیم شنیدم که یکی از پرستاران به سرپرستار می‌گوید چطور می‌شود که کسی با جانش بازی کند و بیاید به بیمار کرونایی بستری شده خدمت کند؟ سرپرستار گفت اینها برای بهره مندی از مزایای بیمه عمر می آیند یکی از پرستاران گفت اگر فوت شوند چه می‌شود؟ که جواب داد خانواده‌شان استفاده می‌کنند. در ابتدا خیلی ناراحت شدم و گریه کردم اما کمی بعد این به یادم آمد “در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشان‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور” مگر همین صحبت‌ها برای مدافعین حرم هم گفته نمی‌شد؟ البته بعدها پرستاران و سرپرستار دیدند که واقعا بچه‌های جهادی عاشقانه می آیند و اصلا این حرف‌ها در میان نیست.

ماجرای سه خواهر معلم بازنشسته

سه خواهر در بیمارستان بستری شدند که هر سه مجرد و بازنشسته دبیری بودند، ۷۹، ۸۲ و ۸۶ ساله که کسی را نداشتند بهشان برسد و البته خیلی روی خوش هم نشان نمی‌دادند. مدتی زمان برد تا توانستیم با هم ارتباط مطلوب بگیریم. متاسفانه یکی از خواهرها از کرونا فوت شده بود و دوتای دیگر نمی‌دانستند و البته جداگانه بستری شده بودند. خواهر بزرگ‌تر ناراحت بود که کسی را ندارند جویای حال‌شان باشد. اینها تقریبا وابسته حضورم شده بودند اگر ساعتی دیر می کردم چشم به راهم می ماندند. یک روز که با کمی تاخیر رسیدم دیدم ایران خانم به گریه افتاده می‌گفت “فکر کردم دیگر نمیای به ما سر بزنی” گفتم “تا وقتی بزارن من میام پیش‌تون”… بعدها پیگیر سه خواهر شدم که بروم درمنزل هم خدمتشان کنم که اطلاع دادند خیری برایشان پرستار گرفته و از آنها در خانه مراقبت می‌کند.

گذاشتن غذا در دهان دربیمار جزامی

یک روز هم که آبمیوه طبیعی برای بیماران در بخش می‌بردم دیدم یکی از پسران جهادی‌ به بیمار جزامی که بینایی اش را از دست داده و مبتلا به کرونا شده با دقت غذا در دهانش می‌گذارد و با هر لقمه، آن بیمار دعایش می‌کند.

اینجا یه پرستارای خوبی داره که نگو

برخی از شهرستان آمده بودند یکبار یکی از این بیماران به پسرش که برایش وسایل آورده بود تعریف می‌کند که خوب شد بیمارستانم را عوض کردی اینجا پرستارهایش عجیب مهربان هستند و حسابی به ما می‌رسند. بیمار تخت بغل دستی اش گفته بود اینها پرستار نیستند بچه‌های جهادی ان! البته کادر درمان واقعا در آن ایام پیک فشار مضاعفی متحمل شده بودند و با آن حجم از بیمار انتظار نمی‌رفت که مثل ما توان برای خدمت داشته باشند.

عاشق اینطور است که به دنبال معشوق می‌افتد. هرجا اثری از او ببیند سر از پا نشناخته خود را به دام بلا می اندازد به طمع گوشه نگاهی از معشوق به دنبال محض رضای او می‌گردد و در این مسیر از هیچ نمی‌ترسد…

۲۹ سال سن دارد و امروز در حالی پدر است که یادگار رفیق شهیدش را در زیر سایه‌ی خود آورده است. به واسطه‌ی رفاقتش با حاج مصطفی به گروه جهاد سلامت پیوسته و اوقات فراغت از کار و حتی مرخصی استحقاقی‌اش را هم برای خدمت به بیماران اختصاص می‌داد. سختی‌های یک ماه خدمت داوطلبانه بر بالین بیماران کرونایی را در این روایت از زبان “صابر شفائی” در گفت‌وگو با شمس خواهیم خواند؛

بعداز ظهر دلگیری بود که فکر وحید فرهنگی والا (شهید مدافع حرم)  از سرم بیرون نمی‌رفت؛ تصمیم گرفتم آنروز را به نیت او قدم بردارم و هرکاری که می‌کنم به نظر او باشد. وارد بیمارستان شدم، طبق روند لباس مخصوص پوشیدیم و سر زدن به بیماران را شروع کردیم. هر تخت و هر بیمار پر از سوال بود از اینکه چه وقت مرخص می‌شویم و ما بودیم و دنیایی از سردی و درد که به جبر لبخند بر لب پاسخ می‌دادیم که خیلی زود به شرطی که بی تابی نکنی…

کوهی تکیه داده بر تنهایی

هر اتاق و هر تخت روایتی داشت؛ وارد اتاقی شدم تا به بیماران رسیدگی کنم، مردی خواب بود و هم اتاقی‌اش می‌گفت چند روز که بستری شده کسی پیگیر حالش نیست. حال غریب تنهایی‌اش دلم را به تنگ آورد. به ناگاه دستی بر سرش کشیدم. بیدار شد؛ گفتم “باباجان چایی میل داری براتون بیارم؟” گفت: “نه پسرم شصت و اندی سال است که چای نخورده ام ولی برام بی زحمت یک لیوان آب بیار گلویم خشک شده” همانطور که لیوان را به لب هایش چسبانده بودم می‌نوشید و با هر نفس دعایم می‌کرد.‌

از مرامت مشخص است یا کوهنوری یا باستانی کار!

تصمیم گرفتم آنروز کنارشان بمانم. موقع نهار خوردن حرف‌هایی بین ما رد و بدل شد؛ صحبتش گل انداخته بود تو گویی چند سال است حرف ناگفته در دل دارد و کسی همدم خاطرات چند دهه زندگی‌اش نشده است. میان حرف‌هایش گفت الانم را نبین ۳۰ سال کوهنورد بوده‌ام و این برای منی که تازه چند سالی است کوهنورده را شروع کرده‌ام، جذابیت مخاطبم را چند برابر کرد، تا زبان باز کردم که بگویم کوهنوری را تازه شروع کرده‌ام گفت از مرامت مشخص بود یا کوهنوردی یا باستانی کار می‌کنی!

پایه‌بازی به قیمت جان/ جهادی‌ها سر از اتاق فاطی کماندو درآوردند

پشت میز درس زندگی از زبان مرد روزگار دیده

از خوشحالی خنده‌ای بر لبهایم نشست بعد ادامه داد: “کوهنورد آسایش خانه و شهر خود را رها می‌کند و پنجه در پنجه سنگ و صخره، فراز و فرود طبیعت را در می‌نوردد، جسم اش را در تب و تاب سنگ و صخره صیقل می‌دهد تا به ازای آن روح و روان خویش را آزاد سازی و آنرا سبک‌تر به پرواز درآورد آنگونه است که کوهنوردی می‌شود هنر مبارزه با سستی‌ها، کاستی‌ها و کاهلی‌های درون وگرنه هر کوله به پشت‌های این زمانه را که نمی‌شود کوهنورد خواند؛ دوباره زیر لب گفت بالا الله سیزی بیزه چوخ گورمسین ( فرزندنم خدا تورو برام نگه داره ) بعد از آن سکوت سنگینی بین ما حاکم شد آنگونه که دستانش در دستهایم بود و پدرانه نگاهم می‌کرد؛ خوابش برد. همین الان که از او می‌گویم دلم برایش تنگ می‌شود نمیدانم کسی هست که با او حرف بزند یا نه… به این فکر می‌کردم یعنی از چهار فرزند او حتی یک نفرشان در ذهن خود نمی‌گوید که پدرمان کجاست؟! چه می‌کند؟ خواب و خوراکش چیست؟

کادر درمان و بچه‌های جهادی خسته شده بودند از دروغ‌های به اصطلاح مصلحتی که به بیمار می‌زدند، وقتی که میپرسیدند از فرزندانم چه خبر؟ بچه‌هایم آمده اند؟! و ما می‌دانیم که بیرون بخش خبری از همراهانشان نیست ولی برای دلخوشی آنها می‌گفتیم بله پدرجان مادرجان بیرون منتظر شما هستند تا زودتر خوب بشید پیش آنها برگردید اما چون ملاقات ممنوع هست داخل نمی آیند…

ناهید اسکندری جوان ۲۴ ساله‌ای که مهندسی معماری خوانده جهادگر دیگری است که از خاطرات خود در این جمع داوطلبانه می‌گوید: بعد از اینکه آموزش‌های اولیه را در چند جلسه گذراندیم به بیمارستان سینا اعزام شدیم. بیشترین کاری که انجام می‌دادیم خوراندن غذا، تعویض لباس و همراهی و هم صحبتی با بستری‌های کرونایی بود. کسانی که انقدر وخامت حال داشتند که نمی‌توانستند قاشق را تا دهان ببرند و غالبا غذاهایشان دست نخورده از جلویشان برداشته می‌شد.

قرنطینه‌ا‌ی خود خواسته برای خدمت

یک ماه تمام قرنطینه بودم تا خدای ناکرده ناقل بیماری به خانوداه‌ام نباشم. همراه الباقی جهادگران در مکانی که برایمان در نظر گرفته شده بود حضور داشتیم و شب و روزمان واقعا با دغدغه‌ی خدمت به مردم می‌گذشت و امروز به خاطره‌ای شیرین در روزهای تلخ، برای ما مبدل شده است. بعد از پیک سوم هم اعلام آمادگی کردیم اما بنا به شرایط متعدد امکان این فراهم نشد که حضور داوطلبانه برای خدمت به بیماران را داشته باشیم.

تلخ ترین خاطره‌ام مواجه به بیمار سرطانی مبتلا به کرونا بود که تاریخ تولد روز و ماه هردو ما یکی بود. مواجه با این بیمار عزیز برایم بسیار دشوار بود و خاطره‌اش هنوز هم در ذهنم مانده است. یک آقای مُسنی هم که ورزشکار بودند و هیکل تنومندی هم داشتند روزی در بخش کرونایی بستری شد که می گفت پسرم در آی سی یو هست و آنقدر به دیدنش رفتم که خودم هم مبتلا شدم.

جشن روز پرستار

حسن ختام دوره ما هم گرفتن جشن روز پرستار برای تعدادی از پرستاران بیمارستان امام رضا(ع) بود که با این روش خواستیم خدا قوتی گفته و خستگی خدمت مداوم چند ماهه را از تن‌شان به در کنیم.

این تنها بخش کوچکی از خاطرات جمعی است که داوطلبانه و بی هیچ مزد و منتی بر سر بالین بیماران کرونایی حاضر شدند و برای کمک به کادر خسته‌ی درمان وارد میدان؛ در این تیم بودند زن و شوهری با ۳ فرزند که هر دو برای کار جهادی به بیمارستان می‌رفتند و صد افسوس امکان مصاحبه با ایشان برایم مقدور نشد. برگ زرینی از رشادت بچه‌های دهه شصتی و هفتادی که با زیباترین عنوان در تاریخ این وطن در گوشه‌ای آرام و بی‌هیچ هیاهویی ماندگار شد. تامل در صحبت‌های این عزیزان جای هیچ گونه کلام اضافی باقی نمی‌گذارد؛ باشد که جوانان وطن در این راه الهی مانا باشند./

 

  • نویسنده : رویا سلمانی