فرهنگی شمس/ رویا سلمانی: خیلی از دختران تبریزی او را میشناسند. روایتگر مهربان و بشاش جنگ که پایش در هر محفل دخترانهای که باز میشد صدای شادی را تا هفت آسمان بالا میبرد و سر آخر دخترکان با چشمهایی خیس و لبهایی خندان از دورش پراکنده میشدند. روایتگر چیره دستی که میدانست در کدام لحظه مخاطبش را با خاطرات شاد جنگ بخنداند و در کدامین اوج قلبهای پاک را به شهدای عاشورایی گره بزند.
“صدیقه صارمی” بانوی امدادگر تبریزی
خاطرات خواندنی خانم صارمی این روزها در قالب کتابی به نام “دختر تبریز” در دست مخاطبین بیشتری جا خوش کرده است. آنجایی که لحظه به لحظه همقدم با دختری جوان در ۶ عملیات جنگی حضور می یابیم و زیستههای یک دختر را با هم به تماشا مینشینیم. جهادگری که شاید در نوع خود در این استان و این خطه کم یاب است و این روزها جا دارد که بیش از همیشه به سراغشان برویم. پای صحبتهای دیروز و درد و دل های امروزش بنشینیم…
شروع ماجرا…
پدرم قصابی داشت، دههی پنجاه؛ نمایندگی توزیع گوشتهای وارداتی از هلند بود. تا اینکه علما و به ویژه آیت الله مشکینی فرمودند این گوشتها چون ذبح اسلامی نشدهاند نباید وارد کشور شوند. پدرم و چند نفر از قصابیها تبعیت کردند و دیگر گوشتهای هلندی نفروختند؛ عمال شاه اما تهدید کردند که باید کارتان را ادامه دهید تا اینکه از آن جمع فقط پدرم و یکی از دوستانش بر عهد خود باقی ماندند و سال ۵۶ درست لحظهی سال تحویل آمدند و دست بسته به شهر رضای اصفهان تبعیدش کردند. این را روایت کردم تا فضای آن روزهای خانه ما را بشناسید. یازده خواهر و برادر بودیم و پدر با نان حلال ما را بزرگ کرده بود. همان سال راه کربلا باز شد و نام پدر در قرعه کشی اصناف برای زیارت عتبات در آمد. در نجف امام خمینی(ره) را دیده و مرید ایشان شده بود و اینطور شد ما با امام و انقلاب آشنا شدیم.
موقع فرار برای استراحت روی پلههای سازمان ساواک نشستم!
روز حادثه برادرم به من گفته بود آقای قاضی (شهید محراب آیت الله سیدمحمدعلی قاضی) گفته در تبریز برای شهدای قم چهلم میگیرند و خبرهایی خواهد شد؛ من هم اولین بار برای مدرسه کتانی پوشیدم و کتاب کمتری همراهم برداشتم. به رسم آن روزها بعد از شروع مدرسه به ویژه در مدارس دخترانه درها بسته میشد که بعد از گذشت مدتی دیدیم بلوایی شده و عدهای آمدهاند در پی دخترانشان؛ درنگ نکردم و فورا به سمت فردوسی رفتم. در مسجد قزللی مجلس ختمی گرفته شده بود و دسته دسته مردم برای فاتحه خوانی میرفتند تا اینکه جیپهای شهربانی ریختند و شد آنچه که همه میدانیم. بعد از شروع شلوغیها من هم در سیل جمعیت به سمت میدان ساعت میدویدم که دیدم مامورها میگویند یکی از خرابکارها همین دختر است. کتابهایم را نشان دادم و گفتم محصلم؛ باور نکردند و بعد از توهین و فحاشی ضربهای با باتوم برقی به پهلویم زدند که به خاطر آن ضربه سال ۶۲ زیر تیغ جراحی رفتم؛ مامورها اما رهایم نمیکردند از میدان ساعت پیچیدم در ۱۷ شهریور قدیم و همین طور میدویدم تا اینکه نزدیکیهای باغشمال روی پلهی خانهای نشستم نفسی تازه کنم. دیدم سربازی میگوید : «بلند شو می دانی اینجا کجاست که نشستهای؟» گفتم نفسی تازه کنم میروم؛ گفت :«خانم سازمان امنیت (ساواک) است اینجا» تعلل نکردم و یک نفس تا خانه دویدم. برادرها قبل از من رسیده بودند و مادر بیتابم عرض و طول کوچه را رژه میرفت…اینطور شد که پایم در این مسیر ثابت قدم ماند و دوربین عکاسیام همراه همیشگی در تظاهرات و راهپیمایی ها بود.
شروع امدادگری به توصیهی آیت الله مدنی
آن روزها ما از طریق ستاد اقامه نماز گرد شهید مدنی حضور داشتیم و گوش به فرمان ایشان بودیم. یک روز در معیت شهید آیت الله مدنی و برخی از نیروهای انقلابی مثل شهید تجلایی و شهید شفیع زاده… برای سرکشی به مجروحان به بیمارستان شیر و خورشید (سینا) رفتیم. آقا بعد از ملاقات با رزمندگان درخواست کردند که شهدا را هم زیارت کنند. اینطور بود که من در ۱۶ سالگی برای اولین بار پیکر بیجانی را از نزدیک دیدم. اتفاقا آن شهید هم محلهای ما شهید خسرو علی آبادی اولین شهید سپاهی تبریز بود. آقا پس از آن دیدار به ما پیشنهاد دادند که کار امدادگری را یاد بگیریم، نامهای نوشته و من را به همراه سه نفر از دوستانم خانمها جلیلوند، مرتضوی و حیدرنیا به اورژانس بیمارستان سینا معرفی کردند. صبحها دبیرستان میرفتیم و بعد از آن برای آموزش امدادگری و پرستاری خودمان را مشتاقانه به بیمارستان سینا میرساندیم.
دختران انقلابی تبریز و آموزشهای نظامی
وقتی که بسیج مستضعفین شروع به ثبت نام کرد، جزو پیشتازان پیوستن به خیل عظیم بسیج مردمی بودم. بنا بر شرایط روز، نیاز بود آموزش نظامی ببینیم و دورهای آموزشی در پادگان خاصاوان برگزار میشد. مدتی در آنجا بودیم و الباقی آموزشها در مساجد و حسینیه ها با آموزش سردارانی چون علی آقای تجلایی، سوداگر انجام میشد.
یک سر و هزاران سودا؛ پیوستن به نهضت سوادآموزی و جهادگران!
آن ایام هرچه از دستمان بر می آمد برای پر کردن خلاهای پیش آمده در وطن کوتاهی نمی کردیم، خودمان محصل بودیم، دورههای امدادگری و آموزشهای نظامی را هم گذرانده بودیم. اما اینها باعث نمیشد قانع شویم به انجام تکلیف؛ برای همین وقتی نهضتی برای سواد آموختن سراسری به راه افتاد بی درنگ به آن پیوستم و از تیر ۵۹ آموزش را آغاز کردم. اواخر سال ۶۰ هم با واسطهی همسر یکی از جهادگران با جهادسازندگی آشنا شدم و به جمع باصفایشان پیوستم.
+ آنچه را که میخوانیم تا کنون شرح حال دختری ۱۹ ساله است، دختری که با حمایتهای پدر بال پرواز میگیرد؛ رفاه و راحتی بر خود حرام میکند، به دوردستترین روستاهای استان میرود تا چراغ علم در سرزمین جانی روشن کند. شعار نیست، افسانه نیست واقعیتی محض است که روزی در گوشهی همین شهر به وقوع پیوسته است.
مادرم گفت اسیر شوی شیرم را حلالت نمیکنم
برادر بزرگم محمدرضا از همرزمان شهید چمران و جزو نیروهای چریکی بود که در جنگهای نامنظم حضور داشت. من اما نمیتوانستم رضایت مادر را برای حضور در جبهه فراهم کنم. یکبار که خیلی پا پیچش شدم گفت :«رفتنت شرط داره، اگه شهید بشی بهت افتخار میکنم، اگر جانباز بشی پرستارت میشم اما اگه اسیر بشی شیرم رو حلالت نمیکنم» گفتم ای بابا اینو زودتر میگفتی دیگه… قرص سیانور برمیدارم. اینطور شد که فردایش من همراه محمدرضا برای امر مقدس امدادگری راهی مناطق جنگی جنوب شدم.
دختر تبریزی اینبار بیخ گوش خط مقدم
از تبریز من به همراه خانمها پیرسمساری، سبیلی و علی آبادی به منطقه اعزام شدیم. در بیمارستان رازی اهواز که ۳۵ کیلومتری خط مقدم قرار داشت، مستقر شدیم. آنجا هرلحظهاش ماجرایی داشت و خاطرهای بود که به تندی رعد اتفاق میافتاد و ردی از خود در دل تاریک شب به جا میگذاشت. قرآن جیبی دارم که منقش است به خون آقا مهدی باکری؛ آن را در همان بیمارستان از دستان آقا مهدی هدیه گرفتم. در ایامی که حتی ایشان را به چهره نمیشناختم. سید مرتضی آوینی را هم در همان بیمارستان ملاقات کردم. بعد از مدتی به تبریز برگشتم و اعزام بعدیام در بیمارستان ولیعصر کرمانشاه بود آنجا هم مدتی ماندم و دوباره به تبریز بازگشتم. این رفت و برگشتها تا مدتی ادامه داشت.
برخی اوقات هم که عملیات میشد با آمبولانس تا نزدیکی خط مقدم میرفتیم و مجروحان را به بیمارستان میرساندیم. مثلا در عملیات خیبر که تا ۵ کیلومتری خط مقدم رفتیم، دشمن بمب شیمیایی زده بود و ما هم نمیدانستیم چیست و البته ماسک و تجهیزات هم نداشتیم، آنجا بود که شیمیایی شدم و اثراتش را هنوز هم به یادگار دارم. در همان عملیات من در بیمارستان آپادانا (طالقانی) مشغول امداد رسانی بودم. آنقدر مجروح آورده بودند که آنی مجال تنفس نبود، یک دفعه احساس کردم سمت چپ بدنم در حال بیحس شدن است تصور کردم این مسئله به خاطر حجم کار است و من خسته شدهام تا اینکه به یکباره افتادم و زمانی چشمم را باز کردم که در تهران بستری بودم. در آن بمباران بیمارستان ترکشی به بدنم اصابت کرده بود که به خاطر آن ۱۲ روز بستری ماندم و بعد از بهبود نسبی به تبریز برگشتم.
حضور در ۶ عملیات دفاع مقدس را تجربه کردهام و از هر لحظهی حیات در آن معرکهی نابرابر درسهای بزرگی آموختهام. شهادت آقا مهدی باکری و بسیاری از سرداران دفاع مقدس را از نزدیکی درک کردم و سالهای زندگیام بعد از جنگ همه مزین به یاد و خاطرات این رزمندگان دلیر جبهه اسلام بوده است.
شهید تجلایی را در خانه آقا مهدی مداوا کردم
یک روز آقا مهدی باکری شخصی را دنبالم فرستاد بیمارستان تا وسایل پانسمان بردارم و به خانه ایشان بروم. معمولا بچههایی که در شناسایی مجروح میشدند را به این صورت می بردند منزلشان تا اطلاعات لو نرود. از بیمارستان تا منزل ایشان راه زیادی نبود. وقتی رسیدم دیددم علی آقای تجلایی از ناحیه ران مجروح شدهاند، آقا مهدی گفت طوری بخیه بزن که عفونت نکند. گفتم این قسمت از پا بخیه بر نمیدارد، مثل پارچه ساتن است کش می آید. گفت یکباره بگو بلد نیستم دیگر… گفتم نه من حلش می کنم نگران نباشید. با باند مخصوص میبندم که عفونت نکند.
یکبار هم همراه آقا مهدی باکری و صفیه خانم همسرشان رفتیم منطقه طلائیه، در زمانی که حتی پوتین ها و وسایل شهدا از روی زمین جمع آوری نشده بود. چهلم حمید آقا نزدیک بود و بچههای لشگر برای شرکت در مراسم به ارومیه رفته بودند. آقا مهدی آنجا بود که گفتند من حالا می فهمم که امام حسین (ع) در روز عاشورا چگونه حالی داشتند بعد از شهادت برادرشان حضرت عباس (ع) و واقعا همهی آنهایی که از نزدیک آقا مهدی را می شناختند اذعان داشتند که بعد از شهادت حمید کمر آقا مهدی شکست و البته خیلی زود هم به دیدار برادرش شتافت. بی آنکه حتی تکه ای از زمین را با نام خود اشغال گرده باشد.
بعد از جنگ سنگر نهضت سواد آموزی و تعلیم و تربیت در مدارس را خالی نکردم. اما پس از مدتی به سبب عوارض شیمیایی که کم کم در من نمود پیدا می کرد چشم و ریههایم دچار مشکل شدند و هر از چند گاهی هزینههای زیادی بابت عمل و درمان روی دستم می گذارند. با این وضعیت جسمانی خودم را زودتر از موعد مقرر بازخرید کردم تا بتوانم به درمانم برسم.
زنان و دفاعی که مقدس شد
هنوز آنچنان که باید به نقش اساسی زنان در دفاع مقدس پرداخت نشده است. ما اگر می گوییم سرداران شهید اینها عقبه داشتند که زمینه را برای جهادشان فراهم می کردند. چه مادران و همسران شهدا که وظیفهی خانواده را به دوش می کشیدند و این گونه مردِ خانه را با قلبی لبریز از آرامش به میدان نبرد می فرستادند چه با حضور امدادگران و پرستاران در پشت جبههها و یا حتی تهیهی بسیاری از لوازم و وسایل مورد نیاز جنگ از خوراک گرفته تا بسیاری از بافتنی ها و کارهای مربوط به دوخت و دوز و جمع آوری کمکهای خانه به خانه؛ زنان در بسیاری از صحنههای نبرد دوشادوش مردان نبودند بلکه از ایشان پیشی هم گرفتند و گوی سبقت را ربودند. این را کسی ادعا می کند که خود از نزدیک در دوران دفاع مقدس در میدان رزم حضور داشته و در پشت میدان و صدها کلومتر آنطرف تر در تبریز جهاد زنانه را دیده است. اما اینکه چرا به این بخش از جنگ پرداخت کافی نشده سوالی است که باید متولیات امر پاسخ دهند.
گذشته از آن در مجامعی که برای پاسداشت آن ایام منعقد میشود بانوانی که هر کدام به نوعی مفتخر به درک آن ایام بودهاند به ویژه در دیار ما مورد غربت و بیمهری قرار میگیرند و حق رشادتهای ایشان هرگز ادا نشده است؛ همه برای دفاع از کیان وطن وارد کارزار شده بودند بی هیچ چشم داشتی و صرفا از روی غیرت و مردانگی اما جایگاه زنان کجا و مردان کجا!
…..
زندگی خانم صارمی را که میشنوم و میخوانیم انگار نواری روی دور تند قرار گرفته است و حوادث از پس هم در میان تلاطم روزگار زاییده می شوند و رشد می کنند و از داستانی به ماجرای دیگری راه پیدا می کنند. دختر جوانی که دوشادوش برادرانش خاطرات ایام دخترانهاش در ایستگاههای راه آهن و ترمینالهای منتهی به جنوب گره خورده است. با مجاهدان و سرداران بزرگ نشست و برخواست داشته؛ پس از بازگشت به دیار خویش اما زندگی روی دیگر را برایش به نمایش گذاشته؛ رویی سرسخت که دخترِ آفتابِ تند جنوب دیده را در برابر آن مقاومتی میخواست فولادین؛ و او تمام آن روزهای دشوار را تاب آورده است. زندگی سراسر شور و مرارت این بانوی امدادگر که امروز شاید بتوان گفت در پس پرده فراموشی افتاده بود به همت خانم دادیزاده در کتاب دختر تبریز جانی دوباره گرفت. تا برای دختران نوجوان و جوان بتوانیم الگویی ملموس و به دور از تملق و اغراق معرفی نماییم؛ بنگریم که امروز دختران نوجوان ۱۶ تا ۲۰ سالهی ما در کدامین نقطه جغرافیای آن اندیشه و باورها ها ایستادهاند… باشد که قدر این جواهران زرین نشان را پیش از آنکه دست قضا و قدر همچون رزمندگان و یادگاران دیگر از جمع ما کوتاه کند، دریابیم و مرحم دردهای کهنه و حرفهایشان باشیم.
سخن بسیار است باشد که گوشی برای شنیدن و مرهمی برای دردها پیدا شود.. .
- نویسنده : رویا سلمانی