فرهنگی شمس: بچه که بودم، اَیام مُحرَم با پدرم راهیِ محلهای در حوالی مُفتِح تبریز میشدم. در پس کوچههای دومتری شاهآباد، حوالی ساعت ۸ شب، دستهی عزاداری حداَقل ۱۰۰ نفری به راه میافتاد و بیآنکه تجهیزاتِ متعددی بهراه باشَد، نوحهخوان با بلندگویی که وانتیها در دست میگیرند برایِمان از سیدالشهدا میخواند.
عزاداران در مسیرِ حرکت راهِشان را به یکی دو منزل کَج میکردند و در خانهی صاحب احسان بعدِ سینهزَنی با صرفِ شربَت، کیک و خُرما و… برایِ برآورده شدن حاجَت میزبان دُعا میکردند و این روند تا امامین اوچی! ادامه داشت.
در این دستهی بیریا نه دعوایِ سردستگی بود و نه جِدال میکروفونی برای فریاد عشقِ حُسین! نه داربستها را به طولِ دویست متر و عرضِ ۶ متر بالا میبُردند و نه زن و بَچهای نظارهگرشان بود که در گیرودارِ تیپ و قیافه و فُرم بدنشان باشند.
گاه نوحهخوانِشان نمیآمد و همصدا اشعارِ اصیل میخواندند و سینه میزدند. در آستانهی محرم ۹۸ دلم برای آن دَستهای که دیگر نیست عجیب تنگ شده است. کاش میشد از بدعتها و شُهرتها رها شد، فرزندِ علی را زودتر به قتلگاه نَبرد و بعدِ عاشورا رَهایش نکرد!
هنوز صدای خَسته و دِلیِ آن پیرغلامِ حسین با نَوای، “حسینه یِرلَر آغلار گویلَر آغلار” در یادم تلاطُم دارد…
- نویسنده : مجید قنبرزاده