داستانی با دو قهرمان!
داستانی با دو قهرمان!
داستان روایت زندگی زنی است که از کودکی آغاز و به مبارزات انقلابی و فعالیت‌های جهادی ختم می‌شود، در میانه قهرمان دیگر پسری است که کرامت بزرگ به زندگی مادرش و ما نشان می‌دهد.

گروه فرهنگی شمس: رویا سلمانی/ عصر روز پنجشنبه، کولاک برفی تبریز شروع شده بود که خودم را به کتابشهر رساندم با این تصور که جمعیت کمی خواهند آمد و فرصتی خواهم داشت با اشرف ساداتی که روزهاست من را به خود مبتلا کرده، گپ و گفتی اختصاصی داشته باشم. خیال باطلی که در بدو ورود به محفل جشن امضای کتاب “تنها گریه کن” با حضور مادر و نویسنده کتاب سر تعظیم در برابر کتاب‌خوانان این شهر پایین آورد.

کتاب با روایت زندگی دختر جسوری شروع می‌شود که خداوند ۶ فرزند به او هدیه داده، تصوری که ما امروز از چنین زنی داریم، خانه‌داری مطلق است که گلایه‌هایش از دست بچه‌ها تمامی ندارد. اما فقط همین قدر از اشرف سادات منتظری بدانیم که ۸ سال تمام خانه‌اش در اختیار پشتیبانی جنگ قرار داشت و بعد از اتمام جنگ نیز فعالیت‌های جهادی‌اش استمرار!

خانم حسینی‌نیا با شعر زیبایی در وصف شهادت و یاران سیدالشهدا (ع) جشن امضای کتاب را آغاز و با دسته گل‌های سلام و صلوات مادر شهید محمد معماریان رشته کلام را به دست می‌گیرد و شروع به صحبت می‌کند. عین رود جاری می‌شود و تازه می فهمم که چرا این کتاب جاذبه‌ی وصف ناپذیری دارد؛

بچه‌ام را دوباره از خدا طلب کردم

راوی کتاب: شنیده‌ایم که «شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد» باید این را ببینیم تا درک کنیم. محمد وقتی یک سال و شش ماهه بود، مننژیت مغزی گرفت به طوری که دکترها جوابش کردند و گفتند در خوش‌بینانه‌ترین حالت اگر آب کمرش را بکشیم زنده می‌ماند اما فلج می‌شود. خدا می‌دانست من توان نگهداری از بچه فلج را نداشتم. این بود که محمدِ جواب شده را از بیمارستان برداشتم آوردم خانه؛ بماند آنچه که بر منِ مادر گذشت. دختر بیست و یک ساله‌ای که فرزندم روی دستم بی‌جان شده بود. یکی از همسایه که به دیدنم آمده بود گفت بچه‌ات را دوباره از خدا طلب کن. این شد که به رسول الله متوسل شدم، با دو رکعت نماز و هزار مرتبه “صل الله علیک یا رسول الله” معجزه‌ای بود که خداوند با شفاعت رسول الله بچه را سالم بهم برگرداند تا پانزده سال بعد تقدیم‌شان کنم.

تظاهرات، انقلاب و زنان خانه‌دار

در روزهای جوانی پایم از مسجد به تظاهرات باز شد، فاطمه دختر بزرگم عقل رس بود، محمد و مریم هم می توانستند از عهده خودشان بربیایند. این می‌شد که بعد از رفتن حاجی از خانه کارهایم را تُند تند انجام می‌دادم و راهی تظاهرات می‌شدم؛ هر جایی بودم قبل از رسیدن  حاجی به خانه برمی‌گشتم. تظاهرات که شدت گرفت برای بچه‌ها چند دست لباس برداشتم و از قم راهی تهران شدم، اینطور می‌توانستم بچه‌ها را پیش مادرم بگذارم و در تظاهرات شرکت کنم. بعد از آمدن امام خمینی(ره) هم که کارمان دیدار ایشان در جماران بود، تا اینکه جنگ شروع شد.

خانه،‌ دروازه‌ی بهشت

خانه ما قبل از اینکه پایگاه بسیج ایجاد شود، به صورت خودجوش مامن خانم‌ها شده بود اول که برای رفتن به جماران جمع می‌شدند و بعدها کارهای پشتیبانی جبهه را انجام می‌دادیم. بچه‌ها هم کنار خودم با همین مسیر آشنا می‌شدند. محمد ۱۲ ساله بود که پیگیر شد در پایگاه بسیج مسجد محله ثبت نام کند به خاطر سن کم و جثه کوچک اسمش را نمی‌نوشتند؛ خودم واسطه شدم و ثبت نامش کردند؛ محمد جَلد پایگاه شد تا اینکه در ۱۳ سالگی توانست برای اولین بار به جبهه اعزام شود.

معرفتِ محمد

محمد بچه‌ی سر به راهی بود، حرف گوش کن و خوش اخلاق؛ از وقتی که خودش را شناخت بدون اینکه ما گفته باشیم مقید شد به نماز، به رعایت برخی مسائل که شاید به سنش قد نمی‌داد اما حیا و ادبش او را از خیلی از کارها منع می‌کرد.

به خاطر مننژیت مغزی و آسیبی که به مغزش وارد شده بود، نتوانست درسش را ادامه بدهد، قبل از اینکه به جبهه اعزام شود سری دوزی پیراهنه مردانه انجام می‌داد و کارگاهش در زیر زمین خانه خودمان بود. در ۱۶ سالگی جزو ۳۰۰ رزمنده‌ای شد که برای خط شکنی عملیات کربلای ۴ اعلام داوطلبی کرده بودند؛ برای نبردی که گفته بودند بازگشتی ندارد…

شبِ آخر هم که می‌خواست برود وصیت‌هایش را به من گفت… حرف‌هایش نشان می‌داد که از عاقبت کارش آگاه است. محمد و امثال محمد برای رسیدن به این مقام تلاش کرده بودند و اینطور نبود یک شبه چشم‌ بصیرت برایشان گشوده شود.

اشرف سادات منتظری با چنان صلابت زینبی از محمدش می‌گوید که رشک می‌اندازد در دل تک تک مخاطبانی که تو گویی افسانه‌ای کُهن را به نظاره نشسته‌اند. آنقدر شیرین روایت می‌کند که از روی ضبط گوشی متوجه گذر یک ساعته‌ی زمان می‌شوم. چنان مجذوب دیدنش شده‌ام که ترجیح می‌دهم نُت برداری را متوقف و الباقی ماجرا را از روی صوت پیاده سازی کنم. به ویژه در نیمه‌های صحبت وقتی که می‌بیند سالن پر از مهمان شده است، این شیرزن ایستاده صحبت می‌کند تا آنهایی که در ردیف‌های آخر نشسته و ایستاده‌اند هم بتوانند او را ببینند. شیشه‌ی کوچکی هم در دست دارد که بشدت مشتاقم حکمتش را جویا شوم…

ذکر شهدا هر کجایی که باشد اهل معرفت را به سوی خود فرا می‌خواند؛ در میانه‌ی مسیر مادر و پدر شهید مدافع جبهه مقاومت اسلامی وحید فرهنگی نیز به جمع افزوده می‌شوند.

روایت‌های واقعی اشرف سادات را می‌گذارم برای خوانده شدن در کتابی که مورد عنایت رهبر عزیز انقلاب هم واقع شده است؛ « با شوق و عطش، این کتاب شگفتی‌ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقه‌ی تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت.. هیچ سرمایه‌ی معنوی برای کشور و ملّت و انقلاب برتر از این‌ها نیست. سرمایه‌ی با ارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه‌ی مادرانه به آن نیاز داشت .از نویسنده جدّاً باید تشکّر شود.

نخستین بار که متن تقریض را خواندم مشتاق شدم که خانم اکرم اسلامی را بیشتر بشناسم و این فرصت را “کتابشهر” و مجموعه‌ “خانه داران کتابخوان” برای ادب دوستان تبریزی فراهم کردند. مهمان ویژه‌ی دیگر جشن امضا نگارنده‌ی اثر بود که با قلم لطیف خود این اثر ماندگار را خلق کردند.

نویسنده: در هر مراسمی که دعوت می‌شوم اصرار دارم که مادر شهید نیز حضور داشته باشند چرا که وقتی مخاطب با راوی کتاب روبه رو می‌شوند، آنچه در وجود ایشان موج می‌زند را دریافت می‌کند. قطعا درزندگی فردی به نام اشرف سادات منتظری ما بزنگاه‌های فوق العاده و نقاط عطف ویژه‌ای داریم که شاید در زندگی هر کسی آنها وجود نداشته باشد. لطفی که در حق ایشان به واسطه پسرشان شده و معجزاتی که در زندگی برایش رخ داده قابل انکار نیستند. اما می‌خواهم نسل جوان و همین طور مادران بجز از نقاط عطف و آن ویژگی‌های شاخص که ممکن است در هر زندگی تکرار نشود به شخصیت ویژه این فرد نگاه کنند. در محافل مختلف گفته‌ام که اشرف سادات شخصیتی دارد که اگر مادر شهید نبود و اگر عنایت ویژه سیدالشهدا (ع) هم شامل حالش نشده بود، باز قابلیت پرداخت به شخصیت و ویژه‌گی‌های فوق العاده‌اش همچنان پابرجا بود و ما به عنوان نسل بعد وظیفه داشتیم که شخصیت ایشان را واکاوی کنیم و بشناسیم.

رمز رشد اشرف سادات؛ پویایی، نشاط و خستگی ناپذیری

مهم‌ترین مسئله‌ای که در این زن وجود دارد حرکت است؛ پویایی نشاط خستگی ناپذیری و به قول خودشان از استراحت‌شان خیلی گذشتند. در بزنگاه مشکلات و در زمان رویارویی با مسائل مختلف، بیماری‌های متعدد فرزندانشان نیز هرگز ناامید نشدند.

سختی‌ و رنج‌هایی که این زن کشیده به تنهایی هر کدام می‌تواند فردی را به مرز افسردگی و انزوا بکشاند اما این زن را رشد داده و آنچنان محکم و استوار کرده که حتی ایستاده برای مخاطبانش صحبت می‌کند؛ اما چرا او با این سختی‌ها از پای نیفتاده است؟ به سبب مکتب ویژه و اعتقاداتی است که به آنها عمیقا معتقد است؛ آن مولفه‌ای که برای عده‌ای در حد شعار است. اینها مسائلی است که نمی‌توان از آن غافل بود؛ آن چیزی که کار را برای من در رابطه با نوشتن از این زن آسان می‌کرد.

در ایامی که خانم‌ها قائل هستند حقوق هایشان نادیده گرفته شده است، ما زنی را می‌بینیم که در انجام هیچ کاری منتظر سلسله مراتب اداری و فراهم شدن امکانات نمانده است هر جایی احساس کرده مشکلی وجود دارد، فکر کرده که وظیفه‌اش چیست، تصمیم گرفته و عملکرد درست داشته است.

در جایی می‌خوانیم که محمد وقتی می‌خواست اولین قدم‌ها را در این وادی بردارد به مادرش می‌گوید می‌خواهم مثل شما شوم؛ در واقع محمد یک پسر بچه دوازده ساله در خانه الگوی دلخواهی داشته که دوست داشته شبیه او شود.

با گذر عمر در زندگی وابستگی‌هایمان بیشتر می‌شود؛ محمدِ نوجوان که در زمان شهادت ۱۶ سالش بوده نمی‌دانم که چقدر تعلق دنیوی داشته که از این تعلقات بریده، اما می‌خواهم بگویم که او یک الگوی ویژه داشته که آنهم مادرش بوده است. مادری که صراحتا می‌گوید به هیچ چیز در این دنیا وابستگی ندارم. چه زمانی که مبارزات انقلابی می‌کردم و چه زمانی که در جنگ منزل شخصی‌ام را با تمام امکانات موجودش در اختیار پشتیبانی جبهه قرار دادم و چه وقتی که محمد شهید شد.

در جایی از کتاب می‌خوانیم که اشرف سادات می‌گوید اگر محمد اسیر، زخمی یا شهید می‌شد من راضی بودم؛ این عین واقعیت است و شعار نیست. زنی که تمام و کمال تسلیم محض است و الگوی دسترس است برای فرندانش.

نظر شخصی‌ام را می‌گویم اشرف سادات منتظری پیش و پس از شهادت محمد هیچ تغییری نکرده است. شهادت محمد اتفاقی بوده در زندگی او مثل اتفاقات دیگر، به خاطر گذشت از فرزند حتما خداوند پاداش ویژه‌ای برای او در نظر دارد اما به استناد صحبت خود خانم منتظری بعد از شهادت پسرش که گفت راه همان راه است، ما ادامه می‌دهیم و همین طور هم شد بعد از شهادت محمد همچنان همان فعالیت‌ها با شدت سابق ادامه داشت.

نگاه ویژه و عدم تعلق به تمام اتفاقات پیرامونش او را متمایز ساخته و اگر محمد شهید نمی‌شد ما از ایشان به عنوان زن جهادگر تقدیر می‌کردیم. در ابتدای کتاب با دختر بچه‌ای مواجهیم که شیطنت‌های خودش را دارد، در مبارزات انقلاب با زن جوانی مواجهیم که کارهای معمولی انجام نمی‌دهد و مبارزاتش جدی و اصولی است، با گذشت زمان این شخصیت کامل می‌شود و در انتهای کتاب دیگر برای ما یک زن مجاهد است.

“تنها گریه کن” اولین اثر بلند این نویسنده جوان است که در ۲۶۰ صفحه و در ده فصل به نگارش در آمده است. دو ویژگی خاص یکی نام اثر و دیگری طرح روی جلد هر کتابخوانی را به سمت خود جذب می‌کند؛ خانم اسلامی در رابطه با نام اثر و طرح کتاب اینگونه بیان می‌کند؛

تنها و در خلوت گریه کن

در آخرین مکالمه شهید به مادرش می گوید: این آخرین دیدار ماست و این رفتن برگشتی ندارد. دوست دارم شما در غم فقدان من صبور و مقاوم باشید، البته نمی‌توانم بخواهم بی تابی و بی‌قراری نکیند ولی اگر به اشک رسید در خلوت و تنهایی باشد. نمی‌خواهم کسانی که چشم دیدن انقلاب را ندارند از ناراحتی شما سوءاستفاده کنند؛ دور از چشم بقیه گریه کن!

حکایت پای مادر و پارچه‌ی سبز…

طرح روی جلد نیز حکایت از مرحمتی دارد که خداوند به واسطه‌ی فرزند شهید بر مادر ارزانی داشته است، حکایتی خواندنی که در صفحات کتاب به آن پرداخت شده است و راز آن پارچه‌ی سبز بسته شده به پای مادر را فاش می‌کند…

تقارن جالبی داشت این مراسم؛ دی ماه سال ۶۵ محمد معماریان در عملیات کربلای ۴ به سوی معبود می‌شتابد و درست ۳۵ سال بعد دی ماه سرد تبریز میزبان مادری می‌شود که ایستاده و با شیشه‌ای که شال سبزی در داخلش جای گرفته؛ راوی رادمردی فرزندان روح الله می‌شود.

  • نویسنده : رویا سلمانی