چمران با مشاهده سنگرمان گفت «اینجا را اتاق عروس کرده‌اید»/ تمام اعتقادات دینی را می‌شد در دکتر یافت
چمران با مشاهده سنگرمان گفت «اینجا را اتاق عروس کرده‌اید»/ تمام اعتقادات دینی را می‌شد در دکتر یافت
افشاری گفت: شهید دکتر مصطفی چمران با مشاهده سنگری که برایش آماده کرده بودم به شوخی گفت پسر اینجا را اتاق عروس کرده‌ای.

فرهنگی شمس: به‌ مناسبت سالروز شهادت مصطفی چمران گفت‌وگویی با ابراهیم افشاری، همرزم شهید چمران داشتیم که در آن به خاطرات تلخ و شیرین نیروهای تبریزی همراه وزیر دفاع وقت ایران و شخصیت شهید چمران پرداخت شد. متن کامل این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید:

شمس: از نحوه اعزامتان به جبهه برایمان بگویید:

سال ۱۳۵۹ در حالی که فقط ۱۵ سال سن داشتم قصد اعزام به جبهه کردم اما به خاطر کم سن و سالی‌ام مانع می‌شدند؛ نهایتاً با التماس رضایت مسئول اسم‌نویسی را جلب کردم و اعزام به جبهه را منوط به رضایت پدر کردند.

نامه را گرفتم و سراغ پدرم رفتم، ایشان آن زمان مسئول یکی از پایگاه‌های مقاومت بودند و بی‌آنکه مخالفتی داشته باشند، پرسیدند چه زمانی می‌روید و با امضاء رضایت‌نامه برایم آرزوی سلامتی و موفقیت کردند.

شمس: پسر ۱۵ ساله‌ی ناآشنا به اصول نظامی چگونه در خط مقدم مقابل دشمن می‌ایستاد؟

قبل از حضور در منطقه عملیاتی به مدت ۱۰ روز دوره چریکی جنگ‌های نامنظم را گذراندیم؛ ما جزو اولین نیروهای تبریز بودیم که در جنگ حضور می‌یافتیم و دوره آموزشی‌مان از ساعت ۵ صبح شروع می‌شد و تا ساعت ۹ شب به صورت فشرده ادامه داشت.

با آنکه سن و سال کمی داشتیم اما شهید مصطفی چمران شهادت را برایمان به‌گونه‌ای معنا کرده بود که ترس را به خود راه نمی‌دادیم و در تاریکی مطلق برابر نیروهای تا دندان مسلح رژیم بعث می‌ایستادیم.

شمس: اولین عملیاتی که در آن شرکت کردید کدام بود؟

آن مقطع عملیات‌ها اسامی مشخصی نداشت و از آنجا که لشکر و گردانی تشکیل نیافته بود گروه‌هایی با تعداد اندک به صورت نامنظم در اقصی‌نقاط مرزها با متجاوزین درگیر می‌شدند تا مانع پیش‌روی رژیم بعث شوند.

بعد از پایان آموزش به مدت ۳ روز در مدرسه توحید اهواز استراحت و به منطقه دهلاویه اعزام شدیم. به نیروهای ما که همگی تبریزی بودند ماموریت دادند دهکده عباسی را آزاد و به تپه‌های الله اکبر دست یابیم. خوشبختانه با ۴۵ نفر توانستیم ظرف مدت یک هفته این دهکده را از دست پنجاه شصت نفر عراقی بگیریم، البته تعدادی از آن‌ها پا به فرار گذاشتند اما شخصاً اجساد بیش از ۵۰ نفر را شمردم.

شمس: آیا شما همواره در کنار شهید چمران بودید؟

شهید چمران با آنکه در جایگاه والایی داشت اما شخصاً در تمامی عملیات‌ها شرکت می‌کرد و به صورت مستمر در حال سرکشی به نیروهای شهرهای مختلف بود. به جرأت می‌توانم بگویم شهید چمران در تمامی عملیات‌های جنگ‌های نامنظم شرکت داشتند و به نیروها می‌گفتند به‌مانند شیر، ناگهانی متجاوزان را غافلگیر کنید.

شمس: از نحوه فرماندهی و طرز تفکر شهید چمران برایمان بگویید:

جنگ‌های نامنظم هیچ قواعدی نداشت و نیروها با دیدگاه شهید چمران پیش می‌رفتند. ایشان می‌گفتند از آنجا که نیروی انسانی و نظامی دشمن نسبت به ما زیادتر است باید آنان را خسته کنیم. به‌عنوان مثال در ماموریت آزادسازی تپه‌های الله‌اکبر شهید چمران به ما گفتند شبانه به سمت سنگر عراقی‌ها تیراندازی کنیم تا خوابِ آنان را آشفته نماییم.

در روزهای ابتدایی عراقی‌ها واکنش نشان می‌داد و تا صبح به‌مانند مور و ملخ در تکاپو بودند اما در روزهای پایانی دیگر به این تیراندازی‌ها عادت داشتند و با خیال راحت می‌خوابیدند.
وقتی گزارش این واقعه را به شهید چمران دادیم ایشان گفتند اکنون وقت حمله است و ما دقیقاً همین بی‌تفاوتی را می‌خواستیم تا راحت پیش‌روی و آنان را غافلگیر کنیم.

 شمس: چه چیزی شخصیت شهید چمران را برای شما متفاوت می‌کرد؟

شهید چمران همواره می‌گفت این فرمانده است که به نیروها سر و سامان می‌بخشد و اعتماد به نفس آنان را بیشتر می‌کند؛ ایشان با این کارها تمام نیروها را جذبِ خود کرده بودند و در عملیات‌ها نمی‌گفتند به‌ پیش بروید بلکه شخصاً در خط مقدم حضور می‌یافتند.

شمس: شما و همسنگرتان شهید حسن جنگجو با آن سن و سال از دشمن هراسی نداشتید؟

شهید مصطفی چمران شهادت را برایمان به‌گونه‌ای معنا کرده بود که از آن ترسی نداشتیم و اتفاقاً برای شهادت آماده بودیم. شهید چمران انسان بزرگ‌‎مردی بود و تمام اعتقادت دینی را می‌شد در ایشان یافت.

چمران می‌گفت انسان باید اعتقاد داشته باشد تا کارها را صحیح انجام دهد. ایشان معنی و مفهوم زندگی را درک و واقعاً آزادمنش زندگی می‌کرد، می‌گفت دشمن از کسانی که به خاطر اعتقاداتشان از جانشان هم می‌گذرند هراسان است و دشمن زمانی به خواسته‌اش می‌رسد که ما از ترس فرار کنیم. یکی از ویژگی‌های شاخص شهید چمران تنفر عمیق از استعمار بود و می‌گفت هیچگاه نمی‌خواهم کشورها زیر سلطه‌ استعمار باشند.

شمس: شما در عملیاتی که دکتر مصطفی چمران به شهادت رسید حضور داشتید؟

بنده سال ۱۳۶۰ از ناحیه پا زخمی شدم و زمانی که در پشت جبهه حضور داشتم خبر شهادت مصطفی چمران و حسن جنگجو را برایم آوردند. البته این دو بزرگوار در مناطق جداگانه‌ای به شهادت رسیده بودند اما برای بنده شنیدن خبر شهادت همسنگر و فرماندهم بسیار سخت بود.

شمس: قطعاً از نوجوان پانزده ساله هیچکس انتظار نظامی‌گری ندارد، چه چیزی شما را وادار به حضور در جبهه می‌کرد؟

آن زمان ما نیز کودکی‌های خود را داشتیم اما حال و هوای نوجوانان حاضر در دفاع مقدس با اوضاع جوانان ۲۵ ساله‌ی فعلی خیلی تفاوت داشت. با آنکه کسی برای ما این چیزها را آموزش نداده بود اما اهمیت حفظ خاک وطن را می‌دانستیم و شاید اگر امروز نیز جنگی رخ دهد خیلی از اعتقادات برای حفظ خاک وطن تغییر کند.

شمس: با شهادت فرمانده و هم‌سنگرتان حسن، دیگر به جبهه برنگشتید؟

سال ۶۱ بار دیگر با گردان عاشورا در عملیات بیت‌المقدس حاضر شدم و در آزادسازی خرمشهر خاطرات شیرینی برایمان رقم خورد. باتوجه به حضور متعدد نیروهای عراقی در خرمشهر و تجهیزات پیشرفته آنان، آزادسازی منطقه از اشغال بعثی‌ها سخت بود اما این اتفاق رخ داد و صحنه‌های غرورآفرینی رقم خورد. آنجا عراقی‌ها یا تسلیم می‌شدند و یا بی‌هدف به سمت بالای درخت‌ها می‌رفتند و خود را به آب می‌زدند.

در پاتک عملیات رمضان به فرماندهی شهید ملارسولی که شخصیت بسیار متواضعی داشت حضور داشتم و با اینکه پاسگاه زید را گرفتیم اما دوباره آن را از دست دادیم. در آن عملیات فرمانده ما به شهادت رسید و بنده نیز بر اثر اصابت ترکش زخمی شدم و از هوش رفتم و وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم در آمبولانس قرار دارم.

شمس: از سختی‌های حضور در جبهه برایمان بگویید:

در اوایل جنگ در دهکده عباسی به محاصره افتادیم و عملاً غذایی به ما نمی‌رسید. با تنقلاتی که از سوی مردم به جبهه‌ها ارسال می‌شد روزمان را می‌گذراندیم. در نایلون‌هایی کوچک نخود، کشمش و بادام می‌فرستادند و داخل آن‌ها دل‌نوشته‌هایی نیز قرار داشتند. در یکی از آن‌ها پیرزنی که خود را ساکن روستایی در آذربایجان‌غربی معرفی می‌کرد نوشته بود: تمام اندوخته‌ی امروز من یک تخم‌مرغ بود و آن را به رزمندگان فرستادم.

ما با مشاهده چنین فداکاری‌هایی می‌گفتیم این مملکت در برابر دشمن پیروز خواهد شد و از سویی دیگر در خوردن همان تنقلات نیز صرفه‌جویی می‌کردیم.

شمس: تلخ و شیرین‌ترین خاطره‌تان از حضور در ستاد فرماندهی جنگ‌های نامنظم چیست؟

در همان مقطعی که برای ما غذایی نمی‌رسید دوستان گفتند چند کیلومتر آن سوتر برای نیروهای ارتش با کامیون ناهار و شام می‌آورند. بنده با دوستم ۵ کیلومتری راه رفتیم و به مقر ارتش رسیدیم و اتفاقاً دیدیم وقت ناهار است و مسئول غذا چلومرغ توزیع می‌کند. وقتی موضوع را برای آنان شرح دادیم گفتند این غذاها مخصوص نیروهای ارتش است و به ما گفته‌اند به بسیجی‌ها غذا ندهیم.

با مشاهده وضعیت، گفتیم چاره‌ای نیست و رو به عقب برگشتیم. آن هنگام مسئول توزیع غذا به یک‌باره دوستم را خطاب قرار داد و گفت کلاهت را باز کن! او سراسیمه کلاهش را باز کرد و یک پرس غذا به د اخل کلاه او انداختند. بنده از این واقعه خیلی ناراحت شدم و گفتم این دیگر چه وضعیتی است؟ ما دو نفریم اما دوستانمان نیز آن سو گرسنه مانده‌اند و تنها برای خودمان غذا نمی‌خواستیم. آن چلومرغ را برگرداندم و دست خالی به سمت مقر خودمان برگشتیم.

ما حتی آب نداشتیم و از کرخه آب را برمی‌داشتیم و داخل آن قرص می‌انداختیم و کنار درخت قرار می‌دادیم تا اندکی سرد شود و بنوشیم.

با این حال این جنگ خاطرات شیرینی نیز داشت؛ یک شب به ما گفتند شهید چمران فردا به دهکده عباسی می‌آید و شاید شب را نیز بماند. از شور و اشتیاق با همان روحیه کودکی‌ام سنگر را تمیز کردم و برای خرید زیرانداز راهی اهواز شدم تا وقتی شهید چمران می‌آید با مشاهده سنگر تمیز و زیبای ما، شب را در سنگرمان سپری کند.

با هزینه شخصی زیرانداز را خریدم و عصر به منطقه بازگشتم. یک ساعت بعد شهید چمران با همراهی برادرش مهدی از راه رسید. فرماندهمان گفت سنگر را برای اقامت آنان فراهم کنند اما بنده پیش شهید چمران رفتم و گفتم دکتر به خاطر شما تا اهواز رفته‌ام تا سنگر را مهیای حضورتان کنم.

شهید چمران با مشاهده بنده و شهید جنگجو برای آنکه دلمان نشکند گفت شب را پیش این‌ها می‌خوابم و وقتی سنگرمان را دیدند به شوخی گفتند: “اینجا را اتاق عروس کرده‌اید” جلسه را هم همینجا برگزار کنید.

آن شبی که شهید مصطفی چمران کنارمان خوابید احساس می‌کردیم دنیا را به ما داده‌اند. آنان مردان بزرگی بودند و نیروها رفتار پدرانه‌ای از شهید چمران به یاد داشتند به‌گونه‌ای که هنگام حضور چمران در منطقه به مانند کودکی بودیم که با مشاهده پدر خویش دلش قرص می‌شود و احساسی می‌کند تمام قدرت در دست اوست.

از جبهه خاطرات زیادی برجای مانده است و آدمی با قیاس آن روزها با این دوران متاسف می‌شود. رزمندگان حال و هوای یکدیگر را نگه می‌داشتند، شب‌های عملیات یکی کفش‌هایش را واکس می‌زد، آن دیگری وصیت‌نامه می‌نوشت و دیگری اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد.

انتهای پیام/

  • نویسنده : مجید قنبرزاده