رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
ناامید نیستم اما حسرت روزهایی را می‌خورم که انقلابی‌ها واقعا انقلابی بودند و حرف و عملشان یکی بود و هیچکدامشان فرزندشان را به آمریکا و کانادا نفرستاده بودند تا اینجا برای مردم نسخه بپیچند.

فرهنگی شمس: تقویم دفاع مقدس را بالا و پایین می‌کنم تا به مناسبت سالروز شهادت شهیدان دفاع مقدس گزارش یا گفت‌وگویی کار کنم. طیق عادت همیشه می‌دانم فراموش می‌کنم و برای همین زودتر دست به کار می‌شوم تا قبل از اینکه فراموشی به سراغم بیاید من به سراغ تقویم بروم.

تیرماه پر است از سالروز عملیات‌های مختلف و مهم اما کمتر چشمم به روز شهادت سرداران و سرلشکران می‌خورد. چیزی درونم را نیش می‌زند؛ اینکه دنبال اسم‌ها هستم و به پیروی از رسم و آیین امروزی‌ها به دنبال نام‌های بزرگ رفته‌ام و فراموش کرده‌ام که جنگ نه با نام‌ها بلکه با رشادت‌ها به پیروزی رسید. اگرچه نام‌های بزرگی چون باکری، همت و چمران‌ها جاودانه بوده و هستند اما چه بسیار شهیدانی که یکبار هم نامشان را نشنیده‌ایم اما اگر همان‌ها نبودند شاید سرنوشت جنگ به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد.

آنها که رفتند پی نام و نشان نبودند اما چه بسیار کسانی که ماندند و غرق در نام و آوازه شدند. می‌خواهم از این فکر و خیال بیرون بیایم و بی‌خیال گزارش و گفت‌وگو می‌شوم و به دنبال همین اخبار روزمره می‌روم. همان اخبار قهر معاون اول از رئیس جمهور، ادعای ارتباط شهردار سابق تهران با چندین زن و غیره و غیره اما همین اخبار حالم را بد می‌کند. اینکه کجا بودیم و به کجا می‌رویم؛ انگار که برخی‌ها باور ندارند در میانه جنگی هستیم به مراتب شدیدتر و سهمگین‌تر از هشت سال دفاع مقدس.

دیگر این بمب و خمپاره‌های فرانسوی و آلمانی نیست که توسط صدام بر سرمان ریخته می‌شود بلکه جنگ فرهنگی و اقتصادی است؛ این روزها خمپاره‌های بی حیایی، بی عدالتی، تحریم و فشار اقتصادی است که دشمن از هر سو بر سرمان می‌ریزد و چقدر جای خالی همان فرماندهان به نام و رزمندگان بی‌نام حس می‌شود که مدیریت انقلابی و جهادی کنند و رزمندگان پابرهنه نیز به دل دشمن اقتصادی و فرهنگی حمله‌ور شوند.

ناامید نیستم اما منِ دهه هفتادی حسرت دهه پنجاه و شصت را می‌خورم؛ همانجایی که هنوز اینچنین خودخواهی و غرور مسئولان را نگرفته بود و دردشان درد مردم بود؛ دردشان زندگی بهتر برای مردمی بود که انقلاب کرده بودند و در جبهه‌های جنگ به دفاع از خاکشان مشغول بودند نه به مانند امروز که دردشان پشت چشم نازک کردن فلانی و زد و خوردهای سیاسی است.

ناامید نیستم اما حسرت روزهایی را می‌خورم که انقلابی‌ها واقعا انقلابی بودند و حرف و عملشان یکی بود. هیچکدامشان فرزندشان را به آمریکا و کانادا نفرستاده بودند تا اینجا برای مردم نسخه بپیچند بلکه از بهترین دانشگاه‌های جهان دست کشیده بودند تا کشورشان را انقلابی و آباد بسازند. نمی‌دانم که چه شد شاید باید زندگی و مسئولین را در همان سادگی دهه شصت فریز می‌کردیم تا این روزها حسرت آن روزها را نخوریم.

هرچه که هست دلم همان سادگی و صداقت را می‌خواهد همان مسئولینی که نان شبشان با مردم کپرنشین فرقی نداشت و همان رزمندگانی که عاشقانه در میدان جنگ به دفاع از کشورشان می‌پرداختند و ادعایی نداشتند. همانهایی که یک دست جام باده و یک دست جعد یار بودند و شاید من رقصی چنان میانه میدانم آرزوست!

  • نویسنده : فرناز پورعباس