زَخم خورده‌ی صدام همچنان می‌خندد/ خدا خواست بازگشا با مغز از هم پاشیده‌اش نفس بکشد
زَخم خورده‌ی صدام همچنان می‌خندد/ خدا خواست بازگشا با مغز از هم پاشیده‌اش نفس بکشد
سردار بازگشا می‌گوید زخم خورده‌ی صدام است و به لطف خدا علی‌رغم دردهای جنگ و جبهه، همچنان می‌خندد.

فرهنگی شمس: به وقتِ ظهر برای دیدار با سردار محمدرضا بازگشا راهیِ حوالی ائل‌گلی تبریز می‌شوم. مردِ قصه‌ی ما با اینکه گام‌هایش را لرزان بر می‌دارد و در تکلم مشکل دارد اما خدا را شاکر است و همچنان می‌خندد.

حاج محمدرضا بازگشا از زخم‌ خورده‌های صَدام است و در زمانِ جنگ به‌طرز معجزه‌آسایی از گزند خمپاره‌ی لاکردارها جانِ سالم به در برده است.

فرمانده گردان علی‌اکبر(ع) می‌گوید: “به‌وقتِ درازکش در گودال در آنِ ثانیه همه‌چیز بِهم ریخت و تنها صدایی که می‌شنیدم صوتِ انفجار بود. وقتی به‌خود آمدم دیدم خون از گوش‌ها و بینی‌ام با فشار بیرون می‌زند و روی پیشانی‌ام چیزی سنگینی می‌کند. با بندِ ساعت روی پیشانی‌ام می‌زدم تا از چیزی که بر سَرم اضافه به نظر می‌رسید رها شوم، با هر ضربه کل بدنم “قِژ” می‌کرد و با هر “قِژ” احساس رهایی وجودم را در بر می‌گرفت”

سردار بازگشا مملو از خاطرات و ناگفته‌های این‌چنینی است اما به سختی می‌شود از او در خصوصِ خاطرات جنگ تحمیلی حرف کشید. مرد خسته‌ی روزهای مقاومت و دردهای بعد از آن در هیچ محفلی از فداکاری‌هایش حرفی به میان نمی‌آورد و همین گوشه‌گیری قهرمانِ ۸ سال دفاع‌ مقدس را در میانِ آذربایجانی‌ها ناشناخته کرده است. در طولِ سال‌های اخیر از بس حاج‌رضا را به کنجِ خلوت کشانده‌اند که حتی گوگل هم مردی را که خدا خواست زنده بماند پیدا نمی‌کند.

حاج محمدرضا تا سالِ ۹۰ از توانِ راه رفتن، تکلم و انجام کارهای شخصی‌اش برخوردار نبود؛ آنچه هنگام برخورد ترکش خمپاره بر پیشانی سردار سنگینی می‌کرد، مغزَش بود! و بازگشا به خیالِ آنکه زایده‌ای اضافی بر پیشانی‌اش چسبیده است با بندِ ساعت آن را می‌کوبید تا راحت شود.

۸ سال قبل با اصرار و پیگیری نیروهای سردار بازگشا در زمان جنگ تحمیلی، او برای عملی سنگین راهی آلمان شد و از آنجا که عزم خدا بر آن بود تا حاج محمدرضا همچنان نفس بکشد، با بهبودی نسبی قدرتِ تلکم و راه رفتن را به دست آورد.

وقتی سردار را جانباز خطاب می‌کنم با همان روحیه‌ی بی‌غَل و غَشی که دارد می‌گوید من جانباز نیستم و به لطف خدا راه می‌روم و کارهای شخصی‌ام را انجام می‌دهم. جانباز آنی است که قطع نخاع شده، دست‌ها و چشم‌هایش را از دست داده است. آن‌ها را جانباز بنامید!

در پایان گفت‌وگویی که گله از عملکرد مسئولان و خیانت ناجوانمَردها در آن موج می‌زند و سردار با طمئنینه مشکلات جوانان و مستضعفان را یکی پس از دیگری می‌شمارد، حاج محمدرضا یادِ حضرت روح‌الله می‌افتد و از عشقی که به او و آرمان‌هایش داشت برایمان می‌گوید.

می‌پُرسم حاجی روح‌الله را چگونه شناختی؟ پاسخ می‌دهد سال ۱۳۵۱ در آذربایجان همه مقلد شریعتمداری بودند، یک‌بار که رساله‌اش را در مسجد می‌خواندم میان نظرِ مجتهدین به نام آیت‌الله خمینی برخوردم که با رمز و رموز نوشته شده بود. در بحبوحه‌ی آغاز نماز سراغِ مردی را گرفتم که صفِ اول ایستاده بود و رو به حضار سخن می‌گفت، وقتی از او پرسیدم خمینی کیست دستم را محکم کشید و خواست سکوت کنم.

همین رفتار آن مرد موجب شد تا نسبت به شناخت حضرت امام خمینی(ره) کنجکاوتر شوم و با تحقیق رویِ شخصیت ایشان و پیگیری مواضع‌شان به مرید روح‌الله مبدل شوم.

در سراسرِ این دیدار صمیمی حاج محمدرضا بازگشا اشاره‌ای به حال و هوای جبهه نکرد و به‌هنگام خداحافظی تا دمِ در بدرقه‌گر راهمان شد. به‌جرأت می‌شود گفت بازگشا از آن سردارهایی است که کالای جبهه را در کوفه‌ای به وسعت دنیا نفروخت!

انتهای پیام/

  • نویسنده : مجید قنبرزاده